جز گرمیِ آغوشِ تو در دل نظری نیست

جز گرمیِ آغوشِ تو در دل نظری نیست
چشمه که بجز جانبِ رودش سفری نیست

تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم تو چنان در منی از من خبری نیست

این شهر بدونِ تو چنان ساکت و سرد است
انگار که بعد از تو در اینجا گذری نیست

گر می رسد آوازی از این شهر به گوشت
جز ضجّه ی افتادنِ شمشادِ تری نیست

امواجِ شبِ تیره و تاریک چنان است
گویی که به دنبالِ چنین شب سحری نیست

شاید بُگُشایند به روزی قفسم را
آن روز مرا بابتِ پرواز پری نیست

امروز که محتاجِ توام جایِ تو خالیست
فردا که بیایی دگر از من اثری نیست


علی پیرانی شال

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد