لبریزم از عشقِ تو من آنقدر که ای دوست
این گنبدِ دوّار به چشمم خمِ ابروست
هر بار که افتاد نگاهم به نگاهت
گفتم به یقین چشمِ تو سر چشمه ی جادوست
ای موی سیاهِ تو تمامِ شب و امّا
امواجِ شبِ تیره کجا چون شبِ گیسوست
افشان شده مویِ تو مگر در گذرِ باد
شهر از وزشِ بادِ سحر یکسره خوشبوست
در حسرتِ بال و پرِ پروازِ بلندم
در اوج که باشی همه جا عکسِ رُخِ توست
گاهی به نگاهی بنِگر چلچله ای را
آغوشِ تو تنها هدفِ پر زدنِ اوست
علی پیرانی شال
جز گرمیِ آغوشِ تو در دل نظری نیست
چشمه که بجز جانبِ رودش سفری نیست
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم تو چنان در منی از من خبری نیست
این شهر بدونِ تو چنان ساکت و سرد است
انگار که بعد از تو در اینجا گذری نیست
گر می رسد آوازی از این شهر به گوشت
جز ضجّه ی افتادنِ شمشادِ تری نیست
امواجِ شبِ تیره و تاریک چنان است
گویی که به دنبالِ چنین شب سحری نیست
شاید بُگُشایند به روزی قفسم را
آن روز مرا بابتِ پرواز پری نیست
امروز که محتاجِ توام جایِ تو خالیست
فردا که بیایی دگر از من اثری نیست
علی پیرانی شال
نسیمِ دلکشی با عطرِ گل، سرشار می آید
عروسِ صبح آرام از دلِ گلزار می آید
چه مستانه اُفق در حلقه ای از شوق می رقصد
ز هر سویی نشان از شادیِ بسیار می آید
میانِ کوچه و پس کوچه ها شوری دگر بر پاست
از آنسویِ هوایِ شهر بویِ یار می آید
هزاران کاروانِ غنچه هایِ سرخ در راه است
به قصدِ رویتِ سرخیِ آن رخسار می آید
چنان تصویرِ زیبایی ز ماه افتاده در برکه
که ماه از شوقِ دیدارش فرود انگار می آید
دلِ شهر از هوایِ انتظار و شوق بی صبر است
گمانم عن قریبن موعدِ دیدار می آید
علی پیرانی شال
شیر باشی یا که آهو عاقبت این روزگار
بر زمینت میزند با پنجه ی خونین شکار
سنگِ خارا هم اگر باشی میانِ صخره ها
صد هزران تکّه گردی زیرِ چرخِ روزگار
مُلک و تختِ پادشاهی باشَدَت در زیرِ پا
عاقبت گردی به دستش چون گدا بی اعتبار
عزّتِ صدها سلیمان را اگر بخشد به تو
عاقبت گردی به زیرِ چرخِ این چرخنده خوار
فرقِ چندانی ندارد نزدِ او آخر تو را
بیگناهی یا که مُجرم می بَرَد بالایِ دار
شیشه ی غم را بکوب اکنون به رویِ سنگِ سخت
آدمی کی می نشیند با یَلِ غم در قمار؟
علی پیرانی شال
هر درختی حاصلش چوبِ تبر باشد اگر
می شود خود روزی آخر طُعمه یِ تیغِ تبر
گر نباشد حاصِلَت جز آهِ مردم عاقبت
آهِ مردم می کِشَد روزی تو را زیر از زِبَر
با طلا باید نوشت این جمله را در سینه ها
آنچه می کاری دِرویش می کنی ای بیخبر
وای اگر امروز غافل باشی از کردارِ خویش
چون نمی باشد تو را گه فرصتِ روزِ دگر
بی گمان هر ظُلمتی روزی به پایان می رسد
می رسد صبحِ سپید و مژده یِ مرغِ سحر
علی پیرانی شال