هر درختی حاصلش چوبِ تبر باشد اگر
می شود خود روزی آخر طُعمه یِ تیغِ تبر
گر نباشد حاصِلَت جز آهِ مردم عاقبت
آهِ مردم می کِشَد روزی تو را زیر از زِبَر
با طلا باید نوشت این جمله را در سینه ها
آنچه می کاری دِرویش می کنی ای بیخبر
وای اگر امروز غافل باشی از کردارِ خویش
چون نمی باشد تو را گه فرصتِ روزِ دگر
بی گمان هر ظُلمتی روزی به پایان می رسد
می رسد صبحِ سپید و مژده یِ مرغِ سحر
علی پیرانی شال
در لباسِ برّه گرگی وای اگر پنهان شود
گلّه یک شب ناگهان با خاک و خون یکسان شود
خویِ درّنده کِشَد آیا مگر دست از عمل؟
فی المثل شمرِ لَعینی حافظِ قرآن شود
آه اگر رعیت ببیند اینکه در آبادیش
ناخَلَف انسانی از جورِ زمانه خان شود
باغ اگر افتد به دستِ باغبانِ بی غمی
چون بیابان گردد و جولانگهِ زاغان شود
خانِ ده، دل خوش مکن بر کاخِ ظلمت پایه ات
روزی آن با آهِ خلق از پایه اش ویران شود
علی پیرانی شال
مانندِ شبِ برکه که دل بسته به ماهی
ای ماهِ من از کوچه گذر کن به نگاهی
زنجیر شود پایِ کسی، می شود آزاد
جز آنکه دلش بسته به گیسویِ سیاهی
ای وای اگر بچّه یِ رعیت شود از دل
دیوانه ی زلفِ سیهِ دخترِ شاهی
ای عشق مگر جاده ی بی نام و نشانی
هر کس به طریقی پیِ تو رفته به راهی
یک روز جهان زیر و زبر می شود آخر
خیزد اگر از سینه ی ما شعله ی آهی
علی پیرانی شال
نزدِ آیینه اگر خیره شوی در عیب و حُسن
میشود هر عیب و حُسنی مو به مو پیدا در آن
چون عقابی در فرازِ آسمان باشی اگر
کی به چشمِ تو بیاید عیب و حُسنِ مردمان
علی پیرانی شال
هرچند که دل از منِ دیوانه بریدی
جز وصلِ توام در دلِ من نیست امیدی
مانند کویری که بوَد تشنه ی باران
غوغایِ عطش در دلِ من را تو ندیدی
چندیست که من هستم و یک چشم به راهت
زان دور ببینم زِ تو ای دوست نویدی
در کوچه ی دل جز تو و یادِ تو کسی نیست
شد کوچه غبارِ غم و تو هم نرسیدی
چون چلچله کوچیدی و چون چلچله برگرد
هرچند که دل از منِ دیوانه بریدی
علی پیرانی شال