نم نمک از دشت و صحرا میرسد بویِ بهار
ابر و باران و نسیم و چشمه ها و سبزه زار
زنبقِ کوهی دریده جامه از فرطِ نشاط
تا دهد مژده که اینک میرسد فصلِ بهار
نغمه یِ شیرین باران میبرد هوش از چمن
در طرب صدها قناری لابلایِ شاخسار
غنچه هایِ زرد و سرخ و لاجوردی و بنفش
دامنِ صحرا و جنگل مملوّ از نقش و نگار
گاهگاهی آفتاب از شرمِ این نقشِ قشنگ
چهره مخفی می کند چون نوعروسان از وقار
صحنه ای افسونگر امّا دلنواز و بی نظیر
رقص و نازِ شاپرک ها در کنارِ جویبار
قاصدک ها در فضایِ باغ و بستان همچنان
پیکِ شادی هر طرف اینجا و آنجا رهسپار
آسمان لوحی منقّش از پرستوهایِ شاد
شور و شادی در میان بزم صدها دسته سار
زمزمه یِ شاخساران هر کجا با رقصِ باد
می نوازد جان و دل را همچو آهنگِ سه تار
کمتر از باران و ابر و شاپرک ها نیستی
در طرب آی و برقص از نغمه هایِ روزگار
جامِ غم را بشْکن از جان و بخوان آوازِ عشق
آنچنان بر شاخسار آواز می خواند هَزار
علی پیرانیِ شال
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که نوشته در مَقامَت کلماتِ هَلْ أَتَی را
مزن ای گدایِ مسکین درِ خانه یِ علی را
که علی زند شبانه درِ خانه یِ گدا را
بنِشین به اشتیاقی چو فرا رسد شبِ غم
زِ میانِ کوی و برزن بِشِنو صدایِ پا را
مگر این شب آشنایِ دلِ کوچه یِ یتیمان
بوَدش به دیده خوابی, نبَرد شبی غذا را
به یقین بدان به عالم چو علی به تختِ شاهیست
احدی دگر نبیند غمِ اشکِ بینوا را
عجب از شهی در آید به سرایِ بینوایی
قلم از نوشتن عاجز که بنازم این صفا را
نظری کن ای طبیبا به شفاعتِ دلِ من
که تواَم اگر طبیبی به چه حاجتم دوا را
تو بلا زِ ما بگردان به اشارتِ خداوند
که بداند از تو برتر غمِ حالِ مبتلا را؟
غزل از علی سرودن مگر آید از توانم
مگر آنکه گیرَدَم جان, مدد از تو شهریارا
به کجا مگر رسیدی به مقامِ درگهِ او
چو ندیده جز تو محرم رهِ مَسْندِ قضا را
که نویسد آن کتابی که نباشَدَش نظیری
رهِ خود بدان به هستی, سخنانِ دلربا را
شبِ لَیْلَةُ المَبیت از رهِ عشقِ بر رسولش
سپرِ بلایِ او شد که ادا کند وفا را
به غدیر خم, پیمبر به اشارتِ الهی
به جهان اشاره کرده رهِ بعدِ مصطفی را
چو رضایتِ الهی طلبِ تو باشد آرام
همه عمرِ خود طلب کن رهِ آلِ مرتضی را
به زبانِ شهریار و به لبِ زمانه جاری
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
علی پیرانی شال
شب آرام وُ صدایِ پایِ باران وُ دلی تنها
دوباره خاطراتِ تو, هجومِ نیزه یِ غم ها
تو رفتی, من فراموشَتْ شدم امّا چرا ای عشق
منم تصویرِ غمگینِ غروبِ ساحل دریا
فراموشَت کند آن کس تمامِ آرزویِ توست
نماند لذّتی بر تو بجز غم با دلِ تنها
دلم در آرزویِ تو همان کشتیِ یونانی
به کیش افتاده بیچاره غمین در این سرِ دنیا
گهی در بینِ یارانی ولی تنهایِ تنهایی
چه تلخ آنکس میانِ جمع و تنها در دلش امّا
علی پیرانی شال
نه این تَنگِ قفس جایم تو میدانی و میدانم
چنان پروانه در پیله به تارِ تن نمی مانم
فرازِ آسمان در زیرِ پایِ من همه ناچیز
عقابی پرگشوده بر فرازِ ابر و بارانم
بلند آوازه نامِ من, نباشد کس بجایِ من
اگر دنیا همه جُثمان به جسمِ آن همان جانم
مرا خالق سرشته از وجودِ بیکرانِ خویش
اگر چه از همین خاکم, نیاید در خیال آنم
گر انسانی نظر کن بر بلندایِ مقامِ خویش
مزن تیر جفا بر کس, تو را انسان نمی خوانم
برو آرام اگر نامِ بلندی در جهان خواهی
چنان زی تا در آیینه بگویی با خود انسانم
علی پیرانی شال
ماهِ من از گریه یِ دل بی خبر امّا چرا؟
اشکِ من در قلبِ سنگش بی اثر امّا چرا؟
ساده رفتی و امان از یک نظر بر پشتِ سر
پشتِ قابِ پنجره چشمم به در امّا چرا؟
ساعت است و چشمِ من, با کندیِ سیرِ زمان
صد خیالاتِ پریشان تا سحر امّا چرا؟
تو به مُلکِ پادشاهی عزّتی با تاج و تخت
پیرِ کنعان در فراقت دریدر امّا چرا؟
شاید ای یوسف بیایی نزدِ یعقوبِ پدر
او که با چشمانِ نابینا و تر امّا چرا؟
علی پیرانی شال