ماهِ من از گریه یِ دل بی خبر امّا چرا؟
اشکِ من در قلبِ سنگش بی اثر امّا چرا؟
ساده رفتی و امان از یک نظر بر پشتِ سر
پشتِ قابِ پنجره چشمم به در امّا چرا؟
ساعت است و چشمِ من, با کندیِ سیرِ زمان
صد خیالاتِ پریشان تا سحر امّا چرا؟
تو به مُلکِ پادشاهی عزّتی با تاج و تخت
پیرِ کنعان در فراقت دریدر امّا چرا؟
شاید ای یوسف بیایی نزدِ یعقوبِ پدر
او که با چشمانِ نابینا و تر امّا چرا؟
علی پیرانی شال
جادویِ دو چشمِ تو که باطل شدنی نیست
مستی ز میِ ناب که زایل شدنی نیست
خندیدی از این وسعتِ دیوانگیِ من
دیوانه یِ شوریده که عاقل شدنی نیست
این کشتیِ بشکسته زِ طوفانِ غمِ تو
هرگز بسلامت سویِ ساحل شدنی نیست
حیف است بدونِ تو بمیرم منِ عاشق
عشقِ تو اگرچه دگر حاصل شدنی نیست
رفتم همه در حسرتِ چشمان تو هستم
جادویِ دو چشمِ تو که باطل شدنی نیست
علی پیرانی شال
دوباره یوسفی افتد اگر چاه
به دستِ ظلمتِ این شامِ جانکاه
دگر اینجا خبر از کاروان نیست
بمان جانِ پدر چشمانِ در راه
علی پیرانی شال
مضرابِ بهار و طرب و رقص و ترنّم
در سحرِ سحرگه که نگنجد به تجسّم
مرغانِ غزل بر لبشان زمزمه جاری
جانا بنشان بر لبِ خود جامِ تبسّم
علی پیرانی شال