دوباره بام این شهر
زانوی غمش را بغل گرفته
تاریکیش گلویم را می سوزاند
ستارگان شب چو پرستو های پاییزی
به کوچِ رقصانِ خریفی محو شده اند
چرا؟ نیست روشنی دگر از روشنایی ها
بریده ام ازین خلق جهان
خسته از اعتمادهای شکسته
خسته تر از نقاب های رنگی به دست شان گرفته
که ندانی هر کدام از آن کیست
که دوست کیست؟ دشمنت کجاست؟
پوران گشولی