چه وهله بسیاری
هستند
خنده ها بی شماری
دارند بغض ها
از هر ناله و گریه هایی
پوران گشولی
روزهاست خود باخته آرامشم
این باره هم
می زنم
غلبه بر تکرارها
و می نویسم
ای زاده خلقت
نگو درد دلت را
به هر آدمیت
چه بسا
دُردانه بهترین هایت
وقتش که رسد
هیزمش کند
و چنان چشم ببنددُ
بسوزاندنت در
آتشش
که تو بمانی
و دلگرمی های سردش
پس تورا چه حاصل
در آخر؟
که اعمالش شود
حاصل گمشده
اعتمادهایت
پوران گشولی
تو که می نوائی هر دم از احوالات
پس چرا می پُرسی
به دروغین سوالات را
در این حالات
نگاهت نباشد ای رفته تورا از یاد
که نیستم راغبت من دگر در این نقشین ها
مبادا به خیال خود
مرا رسم کنی
چو نقاشان
در این گذرا حالات
که نخواهم گُذارم
نویسی در خاطراتم
باری دگر
که گُم کرده خود مقصودم راهش را
هر چند تو بهتر دانی
هنرم به نوشتن
خوش نویس تر از توست
ای ساختگی جملات
خواندی تو مرا
به اشعار نامم را
پس بدان ازین پس
هدف همین بوده در سخنان
که دگر گون تر جوابی هم هست
به پوچین نظرات
آری می گویمت
در ادامه ها
رقصین مدادم را
تبهورانه بود
به خوشین حالات
که جانی بخشیدم دوباره
امضا ٔٔ
به نوشتار دفترها
پوران گشولی
دوباره بام این شهر
زانوی غمش را بغل گرفته
تاریکیش گلویم را می سوزاند
ستارگان شب چو پرستو های پاییزی
به کوچِ رقصانِ خریفی محو شده اند
چرا؟ نیست روشنی دگر از روشنایی ها
بریده ام ازین خلق جهان
خسته از اعتمادهای شکسته
خسته تر از نقاب های رنگی به دست شان گرفته
که ندانی هر کدام از آن کیست
که دوست کیست؟ دشمنت کجاست؟
پوران گشولی
خزان ماه سال هم
دوباره
قدم زنان
قلم موی
بیت السرای بیشه
من میشود
با برگهای خوشا رنگش
خود را میزبان
کوچه بازارهای
قلبم میکند
رسا نوای خش خش برگانش میشود
جانی دوباره به پیانوی
قدم هایم
مهاجران پرستوها
همنشین قصه های تابستانم بودند
می روند
اما دیگر نگفتن هایم را
به آنان میسپارم
بارانهای شبان پاییزی ام
چه نقشی دارید به شستن
خزان نویس هایم
به نصیحت خریف سال
میکشم آنان را به
بوم های
نمیه کشیده هایم
که بمانند به ماندگار
تا پاییزان دیگر
پوران گشولی