در زمین کوچکی

در زمین کوچکی
وقت غروب
دخترک خندید
از عمقِ وجود
ناگهان خط لبش
صاف شد
سررشته اش را
بِگِرفت
تا که . اگر . را
بِیافت
اگر که بود رفتگری
ز غم نبود اثری
اگر که بود رنگرزی
ز درد نبود اثری
اما براستی چرا ؟
اگر نبود رنج را
نمی چشید طَرب را
اما براستی چرا ؟
ساده ترین وهم را
ما کرده ایم دشوار


رویا کریمی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد