خیلی نزدیک است
پنجره ها رو باز کن
بگذار طراوت پاییزی به تو برسد
عطش زمین را برای باران حس میکنم
میخواهم صدای افتادن
برگهای نارنجی را بشنوم
آوازی روح افزا از
پیچیدن باد در لابلای درختان سرو
دلم به رنگ پاییز است
چشمانم منتظر باریدن
دلم پر از لرزش
حس هایم روشن و زلال
قدم هایم را آهسته برمیدارم
تا صدای خش خش برگها را
تا زنده ام بشنوم
من نیاز به رقص شاپرک ها دارم
سنجاقک های سبک در برابرم
ترانه پرواز می خوانند
رنگ پاییز را بیاد دارم
زرد و نارنجی و قهوهای
زرد حکایت جدایی برگ از درخت
نارنجی داستان آتش دل
قهوهای قصه بازگشت درخت
به روشنایی سبز ذهنم
شاد و لبخند بر لب
لحظه ها رو به فراموشی سپردم
تا به هنگام غروب عمرم
نظاره گر آمدنت باشم
زیبا شدی موقع طلوع
ترنم شبنم داری
ز رخ خودت
بیا که عمریست
منتظرت هستم
ای پاییز قلمم
بر دفتر زندگی ام
حسین رسومی