از شاهکارِ چشمانت

از شاهکارِ چشمانت
واژه
واژه
شعر و فریاد و آرزو شدم

پیچید
مه دلتنگی
بر کوچه های بی عبورِ قلبم

پُر شد
دیدگانم در قابِ اندوه
از شبنمِ لرزان
حسرت

آویختم
نگاهم‌ را
به انتهای کوچه ی شب زده ی

عشق
بلکه بیابم
نشانِ آرامش

دریغا..

قصه این شد
دلمرده و تکیده و مبهوت
در خلسه ی افیونِ درد
شَوَم تسلیمِ
سکوتی
که سایه ها نیز
در ذهنم
قدم می زنند

گویا
کسی در من مرده است...


فریبا صادق زاده

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد