من که مجنون نگاه تو خرامان شده ام
یک نظر بر تو دمی بی سر و سامان شده ام
بوی عطر نفست غرق کند روح مرا
گو که خاکی و شبیه نم باران شده ام
مست عطر غزلت صبح شود این شب تار
گو تو خالص بشری مخلص جانان شده ام
در رکاب قلمم حکم جهادی جوشید
چون که از محضرتان خرم و شادان شده ام
گر ندارم به خداوندی ایشان نظری
چون که از بودنتان کافر و نادان شده ام
چاره این دل بیچاره به درگاه شماست
در حریم تو تراز شه و خاقان شده ام
عرفان مصدقی