قسم به خار بیابان نشسته‌ای بر جان

قسم به خار بیابان نشسته‌ای بر جان
نه دست دست کشیدن نه پای بر پیمان
توای گناه مقدس تو ای خیال محال
اسیر زلف تو بودن رهایی از زندان
چه سان بدون تو سر شد تمام شب‌هایم
هر انچه مانده برایم، غم است و اه و فغان
چو خط سیر نگاهت چراغ راه من است
چه بیم دهشت شب‌های تیره و طوفان
خزان رسید و صد افسوس منو خیال بهار

بهار من چو نباشی تمام فصل ، خزان
هزار نغمه بلبل به باغ و دشت و دمن
نیرزد هیچ به پای تو مرغ خوش الحان
اگرچه دوری تو از من خیال تو نزدیک
چگونه من بتوانم که این کنم کتمان
چگونه من بتوانم که چشم برگیرم
حکایت دل عاشق ز چشم او می خوان

علی موسوی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد