نخوان در گوش من آواز
در این شبگاه شیون ساز
مکن یادآوری، شادی
که من در کوره ذوب آهن ام امروز
و چون آتشفشان آشفته و بی خواب
که من حس می کنم
از سوی آن روزن
روان ست بوی خونباروت
صدای بس مهیب موشک مرموز
و با خیز خبر هر روز
بریزد ناگهان
آوارهای سرخ باروتی
به روی کودکان خفته در جانم
و از چشمان صهیونی دیوار بتونین تن
خسوف نکبت مهتاب
چه کس دارد توان
تا کوه درد مردم مظلوم
نشیند در تماشا شادمان،سرخوش
ببیند لاله ها را
با هزاران تیر زخم بر جان و دل خفته
و شاهرگ های وجدانش به خواب خوش فرومرده
نگو با من سخن
از زعفران قائن شادی
که من هر آن می خندم
درون قاب تنهایی
ولی هرگز نمی یابم گل نیلوفری در خود
سکوت زمهریر شب به روی چانه ام مانده
ندارد شاخه لبها خبر از رنگ شادی هیچ
گرچه در سحرگاهان
گشوده ست
پنجره در حسرت آنسوی دریاها
به روی سبزباری از نسیم زنبق هستی
که مشتاق ام
از آن سوی فضای باغنارنج و گل آشتی و
آقیانوس اطلس پوش عشاقان...
محمد مرادی