وَ هنوز آن مهِ غلیظ

وَ هنوز آن مهِ غلیظ
دستِ تنهایی اَم را گرفته است وُ می جرخاند

پرنده هایِ خونین بال
خونین بال می خوانند
وَ تندیسی غریب
با پایِ اسبِ خسته اَش
برفرازِ ابرهایِ شهر می تازد
حرفی نقطه چین ، ازپلّه ها می آید
وَ من فکر می کنم ، چه بهارِ عاشقانه ای داشته است این شهر

وَهنوز
ساعت از گُل بنفشه می پرسیم
و طاقتِ مهتاب را
از گُل هایِ سرآسیمه
که ناگهان ، برف می بارد وُ
شاخه ای از سال هایِ صبوری می چیند
وَمن فکر می کنم
چه غمگین است
سکوتِ آن چراغ
که به گمشدگانِ درمِه ، خیانت می کند ...


فریدون ناصرخانی کرمانشاهی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد