بر شمع سوخته افسوس چه می خوری
شمعی نمانده بر جا ،جز خطِ یادگاری
پنهان مکن دوستی در چشم دوستداران
شاید بنا نباشد دیگرشب ، زنده داری
امید آزمندان بعد ازخزان ، بهاران
شادا ،کنون آمد ، صبح خوش بهاری
پیغام رهزنان را کی آورد به سویم
با باد گفتگویم هر شب به، امیدواری
چون خون تاک به جوشم پشت نقاب صورت
خند م تا نفهمند رقیبان، ظاهربه ناچاری
آهی به طعنه گفتند کی آب رفته ، بازآید
گفتم جورش فراوان ،لیکن هستم حواری
عبدالمجید پرهیز کار