ای
ستاره ی ولگرد عزلت گزیده
ای مه آلوده ، غار
از این
کوهپایه ی خلوت لابلای گندمزار
که سرود نسیم
بر تن تمشک های وحشی اش می وزد و
به ناچیدن ، نارسیدن
دچار شده است چه میخواهی ؟
که اینگونه صورتت شرمگین از رطوبت مهرست و
بالای دره ی بی پایان اعداد
به شماره افتاده ای
چه میخواهی از این کتیبه ها
در فقدان نبشته ها
چه میخواهی از این همه شیهه ی نجیب
از ریشه ی پوپک ها
و خاکستر لاله ها
گم شده بال گشاده ای ، بال گشا که گم شدی
رقص هزار میکنی
خیره ی پیچ و تابی و مشق سیاه میکنی
چه میخواهی
ای کاهن هجاهای قدیم
هجرت ؟
کوچ ؟
چه میخواهی ای رهیده ی از لبخند
اشک ؟
سوز و گداز ؟
در شهر یار که برای شهریار
کوچه ی
بن بستی نیست
ای لگام زده بر دهانه ی سخن
و ای لنگر سکوت دوخته
بر تار و پودت
ای پژواک رسا ای آشنا و جویای آشنا
ای بیشمار درد
بر روح هزار و یک اسمت
و ای محبوب محجوب چه میخواهی از
مردمک چشم هایت
نهایت
تو را عطسه ای که لکنتی ست
از عدم بر دوام
ناشا
در رگ های کودکی ام ، مشق چهل ساله کاشتی
پای کوهی
که تو را تکرار کنم
و بر منقار قاصدکان پر بکشم
و هر غروب غلیظ
آغشته به وعده ی زلال تو باشم
میخواهم
به دنیا
شب به خیر گویم و زبانه کشم از درون
و از رنج ها
کنار خودت روی دار قالی حساب و کتاب
ترنج بکشم
دلتنگم ناشا ، دلتنگ خودت
که صدایی بی رنگی و خانه ای کاه گلی
باز هم امشب
ربودی مرا و خفته جمعه ای ، بیدار شد در من
ای تراوش مهتاب
تو سزاوار پرستیدنی
من سزاوار سفر
بگذار واژه ها را برایت با حنجره ی دریا تلفظ کنم
و از این جنگل زرد
به پرسش های کودکانه ام
در کنار تو سفر کنم
فرهاد بیداری