این قلم خشک می‌شود و بر کاغذی اوفتد

این قلم خشک می‌شود و بر کاغذی اوفتد
این تجارب به اندازه‌ی سرودن نیست
این سر شلوغ است هر چند، ولی
در دلم چه غوغایی که گفتن نیست
گویند تنبلی که کنج عزلت گزیده‌ای
بدان در دل چه نبردی که خفتن نیست
هجاهای شعرم کم است در دلم کلمات
تنگ است جای‌شان که قصد رفتن نیست
گفتند بکن تلاش جوانک هی مگو غزل

علافِ شکم‌سیری؟ رزق در سخن نیست
سرم سرود، تنم وطن گر به رگ خون
ز عشق، سرودن است که مرا مردن نیست
دردم از این که رنج جهان هر روز بیش است
گر نگویمش دگر طاقت گریستن نیست
همچنین خسته‌‌ از این که روزهایم تکراری
تا کی منم رفیقِ سنگی که رسیدن نیست
تا کی به دیدن جهان مجبور تا کی به ترس
تا کی به مرگم چو ققنوس، سوختن نیست
این قلم بیفتد بدان اگر زنده مانده‌ام
به امید طلوع یارم دگر خویشتن نیست

فرداد یزدانی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد