روزی برسد شرم کنم زان که خموشم

روزی برسد شرم کنم زان که خموشم
در پوشش ترسم که منم جامه فروشم
روزی برسد روی که گفتن از حقیقت
از بوسه‌ی یارم که کنم جوی خروشم
طاغی بشوم رود شوم دود به اسما
آن نم نم موجم بکند رخنه به گوشم
حجی به تمتع بکنم سنگ به شیطان
رختم که سیه نیست که من سپیده پوشم

زخمی که به کوهی بزنم خرد چو فرهاد
از گوهر زخمش بشود فقر ز هوشم
این خنجر طغیان برود به چشم ضحاک
آری که مگو رحم کنم تو ای سروشم
روزی برسد آه که روزی نرسد یار
ای دل که به این عقل نگو که باده‌نوشم

فرداد یزدانی

با هر نفس یار همی صبا بگرید

با هر نفس یار همی صبا بگرید
وز مشکِ پر از اشک هوا شمع بسوزد
باری است به مژگان نبرم دردِ تفکر
بترسیم که پروانه‌ی ما خیس بگردد
گر روح لطیفش بدهد خم به دو ابرو
صد غنچه و صد لطافت گلم بمیرد
او گر من و من او بشوم بی‌غم و شادم
گر او بشوم دو پاره‌ را وصل بباید

با لعل و تن و پیچش دستان من و او
بر دور و هم یکی شدن، غم به سرآید

فرداد یزدانی

این قلم خشک می‌شود و بر کاغذی اوفتد

این قلم خشک می‌شود و بر کاغذی اوفتد
این تجارب به اندازه‌ی سرودن نیست
این سر شلوغ است هر چند، ولی
در دلم چه غوغایی که گفتن نیست
گویند تنبلی که کنج عزلت گزیده‌ای
بدان در دل چه نبردی که خفتن نیست
هجاهای شعرم کم است در دلم کلمات
تنگ است جای‌شان که قصد رفتن نیست
گفتند بکن تلاش جوانک هی مگو غزل

علافِ شکم‌سیری؟ رزق در سخن نیست
سرم سرود، تنم وطن گر به رگ خون
ز عشق، سرودن است که مرا مردن نیست
دردم از این که رنج جهان هر روز بیش است
گر نگویمش دگر طاقت گریستن نیست
همچنین خسته‌‌ از این که روزهایم تکراری
تا کی منم رفیقِ سنگی که رسیدن نیست
تا کی به دیدن جهان مجبور تا کی به ترس
تا کی به مرگم چو ققنوس، سوختن نیست
این قلم بیفتد بدان اگر زنده مانده‌ام
به امید طلوع یارم دگر خویشتن نیست

فرداد یزدانی

گویم من این سخن از صحنه‌ی بلا

گویم من این سخن از صحنه‌ی بلا
از وادی ستم مِن جمله کربلا
آنی که حسین یاد و راهش شده است
بی‌آگه و خبر مشق و شاهش شده است
شده دشمن کسی که زد حق به نامِ خود
آنکه هست ظلمتِ دشت، قاتلان به رامِ خود
تو ببین حسین و بعد تو بگو که حق و که بد
چه کسی به شر بزد، تیغ رَب ببین که زد
بازوْی شیر خدا متصل به کتف کیست؟
شمشیر ذوالفقار، ذکر یاحسین که‌راست؟
آن چه بالا سر ماست در خیبرِ علی است
گو ابابیلان شوند آن سپر ما را ولی است
گو بترسند از خدا وز ستم‌هاشان به من
آتش نمرودشان بی‌خلیل گیرد به تن
رود خون‌مان که شد جاری از بار ستم
هر کسی که نوح را درنیابد بیش و کم
غوطه‌ور در خون ما طالب ناجی شود
و نفَس‌های پسین، از شرمِ نفْسِ او رود
به ضحی دارم دلی که طلوع ما شود
و خدا رها نکرد تا آخر، شروع ما شود


فرداد یزدانی