قصه کودکی ام با حسرت آغاز شد
جای تو در کنارم خالی بود
هرازگاهی یک آغوشی
سرد بود و بی مهر
چند صباحی طی شد
در حسرت آغوشی
آواره دست فروشی
بغلم سبد گلی
بادکنکی و فالی و دستمالی
دوباره چند صباحی گذشت
در دستم ، دست پیرزنی
آغوشم برایش باز
کردم مهربانی در ازای نانی
کوله بار زندگی ام خالی
کوتاه کنم این سخن
عمری سپری شد
پشتم شکسته
دلم ترک برداشته
جانم به شمارش
آخر رفتم و گذشت زمانی
در حسرت آغوشی
بر زعاطفه و مهربانی
بعد رفتنم
گفتند بسیار اغیار
که من داشتم آغوشی
عاشقانه و پر مستانه
بجاگذاشتم در این دوره
حسرت آغوشم را
که سرشار بود ز عشق و محبت
تا باشد
به یادگار
دراین روزگار غریب
که چه ها کرد بر من
حسرت بی آغوشی
حسین رسومی