با هر نفس یار همی صبا بگرید
وز مشکِ پر از اشک هوا شمع بسوزد
باری است به مژگان نبرم دردِ تفکر
بترسیم که پروانهی ما خیس بگردد
گر روح لطیفش بدهد خم به دو ابرو
صد غنچه و صد لطافت گلم بمیرد
او گر من و من او بشوم بیغم و شادم
گر او بشوم دو پاره را وصل بباید
با لعل و تن و پیچش دستان من و او
بر دور و هم یکی شدن، غم به سرآید
فرداد یزدانی