زَدم دل را به دریا من ، سفر کردم
شدم فارغ ،تُهی از هرچه سنگین میکرد قلبم را
که تا چند روزی ،بِه شود حالم
فرار از مشکلاتِ خود
که اِلتیام دَهم به یکباره مغزم را
نگاه بر دور وبَر کردم
نگاهی برجلو ، بر پشتِ سر کردم
چه دشت و سبزه وجویی....
برای چند روزی ، نبود آن دور وبر
هیچ آدمِ هیز و دورویی
به جز بع بعِ گوسفندان ویا جیک جیکِ گنجشکان
و شاید گهگداری هم ،صدایِ قطره ای باران
نبود دیگر صدایی که چون سوهان
خَراشد یا بیازارد ،روحِ یک انسان
در آن جا
من سبک بالی شدم ،شوریده حالی
خوش و سرمست وشاد
شدم فارغ از این دنیای پوشالی
فرانک بهمیی