زَدم دل را به دریا من ، سفر کردم
شدم فارغ ،تُهی از هرچه سنگین میکرد قلبم را
که تا چند روزی ،بِه شود حالم
فرار از مشکلاتِ خود
که اِلتیام دَهم به یکباره مغزم را
نگاه بر دور وبَر کردم
نگاهی برجلو ، بر پشتِ سر کردم
چه دشت و سبزه وجویی....
برای چند روزی ، نبود آن دور وبر
هیچ آدمِ هیز و دورویی
به جز بع بعِ گوسفندان ویا جیک جیکِ گنجشکان
و شاید گهگداری هم ،صدایِ قطره ای باران
نبود دیگر صدایی که چون سوهان
خَراشد یا بیازارد ،روحِ یک انسان
در آن جا
من سبک بالی شدم ،شوریده حالی
خوش و سرمست وشاد
شدم فارغ از این دنیای پوشالی
فرانک بهمیی
در جهانی که خدا هست ناظر بر اعمالِ ما
خوب و بد گر بکنیم، نوشته شَد در نامه ی اعمال ما
نکنیم ظلم وستم یا نکنیم خبط وخطا
یا که گیریم دستِ کَس وقتی که هست
محتاجِ ما
نخوریم حقِ کسی ، وقتی که حق با مانیست
نشکَنیم قلبِ کسی ، کین آخرِ بی چارگیست
نزنیم حرفی ،سخن تا باعثِ رنجش شود
تا توانیم دست گیریم ،کین آخرِ مردانگیست
بِشود لطفِ خدا سپس دِگر شامِلمان
هم در این دنیایِ فانی
هم آن جهان
که اَبَدیست......
فرانک بهمیی
همه همواره می گویند بهشت زیر پای مادران است
ولی من به یقین گویم: آن بهشت زیر پای پدران هم هست
خستگی وچین وچروک صورت و پینه دستان مردانه اش
لایق ستایش بی حد واندازه ای دانم که هست
غصه بی پولی وخودخوری شبانه اش
بی خوابی مدام و شاید گاه روشن شدن سیگار شبانه اش
برای آسایش و رفاه خانواده اش
ستودنی نیست؟
من یقین دارم که هست.
فرانک بهمیی