نفسم سوخته از آتش جانسوز فراق
دل شد آتشکده و کالبدم گشته اجاق
سوزم از شعله آن شمع که آرام آرام
می شود آب و شود دود در این کنج اتاق
ای دریغا که نه پروانه بگردد گردش
نه نسیمی که کشد شعله اش از روی نفاق
دل من خسته ز بی مهری و بی یاری شد
تا رفیقان همگی دور شدند از اخلاق
نه ره پیش نه پس دارم و اینجا ماندم
مانده ام تا چه نمایی که نمودم اتراق
به مدبر بسپارم همه تقدیرم را
که بود خالق مخلوق، خودش هم خلاق
گر، ز تسلیم و رضا عشق من اثبات شود
می شوم شهره ی آفاق ،میان عشاق
ای (محرم) سخن از عشق نمی باید گفت
که لگد می زند این اسلحه بی قنداق
سید محمد رضاموسوی