به شوق وصل تو شب را به سر کردم، بیدار
ز خوابم دور شد، دل را نبود آرام و قرار
به هر لحظه که چشمم بر جمالت بود حیران
نه خوابم بود در کار و نه فکرم سوی اغیار
شب آمد، جان من در تاب وصل و شوق رویت
ولی از شور حضورت، خواب شد بر من گرانبار
دل از دست تو و از بیدلیها در تپیدن
نه خوابی هست و نه آرامشی در این شب تار
وصالت در دل شب بود، اما دل نخفتم
که بیداری ز شوقت گشت بر جانم نگهدار
در این راهِ جنونزا، خواب و آرامش نیابی
که هر کس سر دهد بر خاک وصل، از خواب بیزار
امین افواجی