جان فرهادت اگر در این جدایی رفت رفت
همچو بستانی بکنده سنگ هایی رفت رفت
اشک و آه و گریهی فرهاد را شیرین ندید
قطره قطره خون دل در بی صدایی رفت رفت
گرچه دردریای غم همواره ماغوطه وریم
عاقبت کشتی ما ، بی ناخدایی رفت رفت
سرو باغِ زندگی ناگه به بیداد تبر
از کنارِ باغبان بی خون بهایی رفت رفت
بار دیگر کوزه و جامِ مرا بشکست او
از دلِ دیوانهی من دلربایی رفت رفت
سائلِ اعظم به دنیا گشته این فرهاد ما
عمر من گر پیش چشمش با گدایی رفت رفت
چرخ گردون گر کند یاری مرا در وصل تو
میکنم شکر خدا را ور دعایی رفت رفت
هرچه باقر گفت باید گوش میکرد او ولی
عاقبت فرهاد ما با هر ادایی رفت رفت
محمد باقر انصاری