میترسم درخزان برگ ریزان
قدم زنم میان خشکیده برگهای بی روح
که میسوزاندشراره هایش امیال درونت
تابرباددهدخاکسترمهرت
بخاطرباورهای پوشالی ات
دردنیایی که عزیزت میدارنددروغین
تابه بازی بگیرنداحساس لطیفت
که خودفنا دادی ناباورانه
میدانی؟
دیگردوستت دارمهاقلابی شده
چون قلاب رانه دردریا
که به گردن عشق می اندازند
تاصیدکنندتمامت را
ورهایت کنندلحظه ی پریشانی افکارت
درآغوش عشقی رویایی وکودکانه
کریم لقمانی