شب شعرهای دیروز، که به جشن ذهن آمد

شب شعرهای دیروز، که به جشن ذهن آمد
طپشی شبیه امواج، از دل دلم ....برآمد
ناگهان پرید بر من، چون فشار خون بر سر
ز خودم گریختم شب.....وقت ماندنم سرآمد

حمله بود حمله بر من....مثل موشک و ستاره
حملات اضطرابی،،،،،،حمله های قلبی و سرد
نه فریب بود و مبهم....نه غریب بود و خاموش
اضطراب رفتن تو.....مانده در همایش درد

کهنه بود درد قلبم....مثل زخم های هرسال
مرهمی کشیده بودم....مثل مادرم ...به این حال
مادرم ....نگاه تردید....در چشمهایش آویخت
نگران تر از من ....او بود.....ز کجا شنیده احوال

در میان رنج هایی ،خسته ....مانده بودم اما
از خیانت تو و او .....درمانده بودم اما
مثل خنده ای که می خواست، در قالبش بماند
حرف های نیمه جانی، در جان نشانده بودم.....

40 سال رفت و اکنون، بالای قله هستم
میل ادامه ام نیست....لبریز از سقوطم
برگرد اول خط.....اینجا.....نمانده....ذوقی
یک بار خوانده ام حمد....دوباره در قنوتم......

وقتی که جسم دیگر....طاقت نیاورد روح
یعنی که خسته هستم....از این همه تکاپو
کمی مراقبم باش....تا جان بگیرم از نو
طاقت نمانده در من.....دیگر نکن پرس و جو

نرجس نقابی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد