آن شب گلی، دیدم،سری زیر گیوتین داشت
مانند یک چشمه که از دنیای غم،کین داشت
دنیا به روی شانه ی نامردمان می گشت
گویی که او هم ، از زمان، یک دل غمگین داشت
ناگه میان سیلی از چشمان ویرانگر
دیدم که او چشمان سبزی،ولی چرکین داشت
خواب از سر من می پرید و باز برمی گشت
ذهنم ولی در این هیاهو ...شکل چین چین داشت
نابودی از رخسار زردش ، شعله ور می شد
یادم نمی آید...ولی انگار....پوتین داشت
گفتم که دنیا را تکاندن کار هرکس نیست
او هم شبیه نوح یک ....فرزند بی دین داشت
خاکستر دردش تمام شهر را می خورد
در قلب خود دردی سراسر! سخت! سنگین داشت
او شانه هایش خانه ی آرامش من بود!!!
چون اسب آرامی که پشتش دایما زین داشت
نرجس نقابی
لبریز از شعرم، ولی دیوان نمی یابم!
انبوهی از شوقم، ولی میدان نمی یابم
چون بارشی می کوبم ایوان و خیابان را
اما طراوت را کنار جان نمی،یابم
خلوت کن این صندوق باقی مانده را گاهی
جایی برای فکر نو ...چندان نمی یابم
عمری کنارهم نشستیم و ندانستی
من خلوتی خالی ز ...زندان بان ...نمی یابم
هرجا که رفتم ،از حیا دیدم و از پوشش
معشوقه ای را در ملا..... عریان نمی یابم
ساک خودت را بسته ای و می روی گویی
مانند تو یک همسفر...انسان...نمی یابم
باران گرفت و چتر من ، در زیر باران خیس
اما تو را ....اصلا ...بر،آن. ایوان نمی یابم
نرجس نقابی
برای فرصت بودن، چگونه شکر آرم؟
برای این همه نعمت، دعا؟ بجا آرم؟
چگونه از تو بگویم،چگونه وصف ات هست؟
چگونه با تو بمانم، به غیر...نسپارم
منی که با تو بزرگم، و بی تو نابودم
منی که یاد قشنگ تو را به لب دارم
منی که خسته ی رنج ام، در این همه ابهام
تویی که خالق محضی، من از چه بشمارم؟
درون سینه ی تنگم، نشسته ای گاهی
نگو که مبهم و نقشی، تمام پندارم
خیال دیدن رویت نمی کنم....اصلا
که من وجود حقیرم....مبر به دیدارم
صدای زمزمه ات را اذان به گوشم دا د
و من کنار خیابان ...سجود و تکرارم
دلم همیشه برایت ، به حسرتی مشغول
من از تمام جهانم......فقط تو را دارم
و تو تمام منی و من تمام خودت
و فکر قدرت محضت ،، نشست به افکارم
خدای ساکت قلبم، مرا رها نگذار
من از غریبه شدن ها ی خویش بیزارم
مرا به راه معین، هدایتم کردی
ولی به حال معلق، به حال نگذارم
خدای ساکت خوبم، که هستی و هستی
من آن حقیر ، خفیفم که شکر می دارم
خراب ماندن و رفتن خراب وجدانم
و حس گناهی ، مدام ....در کارم
از اینکه بنده ی رذلم از این جنایت ها
خودت، به قدرت عشقی...دگر میازارم
نرجس نقابی
شب شعرهای دیروز، که به جشن ذهن آمد
طپشی شبیه امواج، از دل دلم ....برآمد
ناگهان پرید بر من، چون فشار خون بر سر
ز خودم گریختم شب.....وقت ماندنم سرآمد
حمله بود حمله بر من....مثل موشک و ستاره
حملات اضطرابی،،،،،،حمله های قلبی و سرد
نه فریب بود و مبهم....نه غریب بود و خاموش
اضطراب رفتن تو.....مانده در همایش درد
کهنه بود درد قلبم....مثل زخم های هرسال
مرهمی کشیده بودم....مثل مادرم ...به این حال
مادرم ....نگاه تردید....در چشمهایش آویخت
نگران تر از من ....او بود.....ز کجا شنیده احوال
در میان رنج هایی ،خسته ....مانده بودم اما
از خیانت تو و او .....درمانده بودم اما
مثل خنده ای که می خواست، در قالبش بماند
حرف های نیمه جانی، در جان نشانده بودم.....
40 سال رفت و اکنون، بالای قله هستم
میل ادامه ام نیست....لبریز از سقوطم
برگرد اول خط.....اینجا.....نمانده....ذوقی
یک بار خوانده ام حمد....دوباره در قنوتم......
وقتی که جسم دیگر....طاقت نیاورد روح
یعنی که خسته هستم....از این همه تکاپو
کمی مراقبم باش....تا جان بگیرم از نو
طاقت نمانده در من.....دیگر نکن پرس و جو
نرجس نقابی
بنا نبود، مثل گل، ز شاخه ای بچینی ام
و یا شبیه ساز کوک، و بی صدا ببینی ام
نه گل،نه باغ،نه تک درخت کوچه ام
زنم، زنی بهشتی ام ، و یک کمی زمینی ام
نه میوه ام، نه نسترن،نه نرگس و یاس سپید
که بو کنی ...و برکنی....و افکنی به زیر پا
نه لعبتم، نه شی ام و نه بی اراده و لطیف
زنم، که از وجود من.....زمانه ای گرفته پا
غرور من، خیال من، نیازمن، تمام من
نشسته روبروی من....نگاه در نگاه من
چه می کنی تو با خودت؟ ببین مرا مقابلت
چو یوسفی نشسته ای،در انعکاس چاه من
منم، خودم، همین حضور، همین صداقت کبود
که می تراود از لبم، ترانه های پر غرور
منم که دل سپرده ام، به خواب های بی کسی
به رفتن مسافران و جاده های بی عبور
توان رفتنم که نیست، نشسته ام به انتظار
که روز های خستگی ....گذارد عرصه را کنار
که خواب روزهای خوب،یقین لحظه ها شود
و بر غروب نیلی بهانه ها .....شوم دچار
نرجس نقابی