امشب که پای عشقم، تاول زده بمانید

امشب که پای عشقم، تاول زده بمانید
تقدیر تیره گون را ، از اولش بخوانید
پاداش مهرورزی، نابودی تمام است
این عبرت گران را ، چون هدیه ای بدانید

من زنده ام، ولیکن، احساس های مرده
با من شریک دردند، این درد را برانید
دریای رنج ها را سد بسته اند و باید
در این زمین بایر، با رنج ها بمانید

اما زمین کینه، مرغوب کشت درد است
چند خوشه از بدی را، در این چمن بکارید
چون ساقه های خوبی، آفت گرفته باید
در زیر خاک باشد؟ تا ریشه را نشانید؟

سنگ صبور دیروز، تب دار روزگار است
بر چشم های خسته، نور خدا چکانید
گویی که مردم شهر،بازیگران دهرند
خاموش کن جهان را، اگر که می توانید

من خسته ی جنونم، خسته ی خوب بودن
من را ز روی عرشه، تا عمق جان کشانید
این تار و پود پاره، نقش هزار درد است
این دردهای خاکی، شاید شود ...تکانید

نرجس نقابی

کاش به بادت دهد ، آن همه خودخواهی ات

کاش به بادت دهد ، آن همه خودخواهی ات
شرم بر آن مدرک و سابقه ی واهی ات
خویش صدا می زنید، دکتر و قاضی ولی
هیچ نمی ارزی و وای به گمراهی ات

گرفتن حق خود، مثل گدایی شده
جمله ی دوستت دارم، رمز جدایی شده
برای احترام هم، ملتمس او شوی؟
زندگی آدمی، ببین چه جایی شده

مهریه یعنی که من دروغ میگم، نمیدم
یعنی تا وقتی هستی ، مال منی خریدم؟
نه درکی از عاطفه نه مهری و الفتی
مرد، نبودی و من ،.....اینو به چشم دیدم

فاصله انداختی، بین من و بچه ها؟
بیا طناب عشق و توی دلم پاره کن
مگه می تونی یاد منو ز ذهن پاک کنی؟
برای چرک فکر و سینه ی خود چاره کن

زحمت چندساله ای، با هوسی هدر شد
زندگی چون منی، مثل همه، به سر شد
شادم و سرزنده ام، روی سپیدی ذهن
خدا رو تو چه دیدی شاید که همسفر شد

شب از نگاه مهتاب، به زندگی بنگریم
ساکت و نرم و بی باک، مادر این سنگریم
بوی کلش های دشت، گندم و پوشال و کاه
چشم به هم می زنی، مرده ی بی پیکریم .....

نرجس نقابی

زمین زاییده گویی بیکران را

زمین زاییده گویی بیکران را
صنوبر قد کشیده کهکشان را
ز هر روزن نموده غنچه رخ را
خدا گویی تکانده این جهان را

پرنده روی شاخ گل نشسته
صدایش سردی شب را گسسته
کنار آتش این شهر پر سوز
نگاهی از درون دیده جسته


هوا دلبرترین است و دل انگیز
کنار جوی ها ...گل های ریز ریز
چه زیبا می نوازد باد ....جان را
چه جامی می شود این جام لبریز

لبالب حجم شوق است و زلالی
پر از اندیشه های سبز و عالی
درون ذهن من در نوسان اند
غزل های شبیه خوش خیالی.....

نرجس نقابی

از سرنوشت قو ها...... ترسیده بودم

از سرنوشت قو ها...... ترسیده بودم
چون دختری که ماه را ....ندیده بودم
احساس خاموشی خرامید و چو ذهنم
از بازتاب عشق هم ....بریده بودم
آن آشیانه که سر شاخ درخت است
چون میوه ای از شاخه اش دزدیده بودم
سریال های کمدی دیدن... ندانم
یواشکی بر خاطرات...خندیده بودم
آینده چون طوفان زردی در ورق شد
گفتند در تنهایی ام رقصیده بودم
شایسته دیدم سرنوشتم را ولیکن
من میوه را از شاخه ای نچیده بودم
شکر از حضور سبز سرو و کاج راغب
من تکیه گاهی مبهم و تکیده بودم
خاموش شد مشعل میان تیرگی ها
من از نگاه گیج جغد ها رنجیده بودم
کج می کند چشمان خود را با دل من
این چشم غره را چقدر من دیده بودم

نرجس نقابی

فردا برای رفتنت، دلگیر خواهد شد

فردا برای رفتنت، دلگیر خواهد شد
فرصت نمی ماند و جبران دیر خواهد شد
در تکه های ریز ریز سرنوشت گاهی
غم و جنون الگوی این زنجیر خواهد شد
گفتم که بیدارت کنم از این خیال خام
خرس هم درون غار خفت و پیر خواهد شد
خود را به خواب خوش زدی و خوب می دانم
یک روز این اندیشه هم...چون تیر خواهد شد
آن قاصدک که حامل پیغام آخر بود
در قفسی از خار و خس ...اسیر خواهد شد
حتی اگر دریا برای درد تو گرید
تا شب شود نامش ...ولی ...کویر خواهد شد
در پیچ و تاب راه های گنگ و بی نورم
او روشنی بخش دل ...شب گیر خواهد شد
فردا ، ولی پایان این غم نامه را بنویس
فردا برای رفتنت.....دل .....گیر.....خواهد شد

نرجس نقابی