تو عهدهایت را شکستی و نماندی

تو عهدهایت را شکستی و نماندی
عاشق ترین پروانه را دیوانه خواندی
آن جا که فهمیدی دلم بی تو خراب است
دل را میان کوره ی آتش نشاندی
رفتی تمام مرزها را فتح کردی
این لشکر مفلوج را هرجا کشاندی
چه در خیال خام تو پرورده بودند؟
که زندگی را تا به نابودی ....رساندی!!
کافی نبودم ؟ در مسیر سخت احساس
مرغ دلم را با نگاهی ...می پراندی!!!
در لانه ای که صد امید ...آکنده بودم
یک گله ی گرسنه را بردی....چراندی!!
لرزید کوهی ...از قیام بی دلیلت!!
بذر دورویی را به هر گوشه فشاندی
نابود شد رویای زیبای صداقت!!
در آتش عشقی که ...در جانم چکاندی....


نرجس نقابی

تو ناب ترین شمعی...هرچند که خاموشی

تو ناب ترین شمعی...هرچند که خاموشی
تو جمع شگفتی ها... در معرض پاپوشی
میسوزی و می سازی با عربده ی دریا
تو گوشه ای از طعم...امنیت آغوشی
هیچ است تمام من...در محضر عرفانت
چون ؟؟از دل سرچشمه... می جوشی و می جوشی
غرق است تمام من...در واکنش چشمت
ای گریه ی دیرینه...از چیست که می کوشی
من ثانیه ای ثبتم ...در زیر و بم لحظه
آنگاه که جام عشق ...با یاد دلم نوشی
دیوانه منم ...آری...شبگرد تماشایی
که یخ زده در کنجی...با هیچ عبا پوشی

نرجس نقابی

زندگی می کنم و من نگران...تو نگران

زندگی می کنم و من نگران...تو نگران
هرکسی سوخته در اندوه...کار..دگران
قیل و قالی است در اندیشه ام و حیرانم
من به حال تو دلم سوخت و تو بر همگان
کاش فهمیده ترین عاشق عالم بودی
کاش می سوختی از آتش قلبم...یک..آن
چون درختی پر..میوه...به لب جوی ..ولی
هرکسی دست درازی کند و ....دزد ..نهان
کار من ...چیدن و بردن ز شب باغ نبود
آب دادم و نشستم ,......که ربایند؟ کسان
من از اندوه سقوط تو شکستم...ناگاه
وای از عاشق دلداده و .....از عشق...امان
هیچ گاه فکر نکردم که تو مصنوع شوی
بودنت ...دشنه شود...در نگهم...جارزنان


نرجس نقابی