بی شایبه بودی و نکردی شِکوا
من را نِهمَت داشتن تو است ای یارم
در دل رعُب و هراس راه ندارد
گر تو در بَر مایی ای یارم
ساعات خوش ما با تو به شادی است
در آمدنت جانا چه بسیار سعادت
این غم چه گوید که در دل جا ندارد
گر تو در دل مایی این حُزن چه گوید
یارب تو نظر کن بر این دل
تا جانی بگیرد دل و عقل و هوشم
این معشوق چه ها کرد بر این دل
از خاطر خود برد تمام هستی اش را
بر دل برفت تمام آن حُزن و فلاکت
ای یار کجا بردی تمام غمم را
رضا اشرفی