بی شایبه بودی و نکردی شِکوا
من را نِهمَت داشتن تو است ای یارم
در دل رعُب و هراس راه ندارد
گر تو در بَر مایی ای یارم
ساعات خوش ما با تو به شادی است
در آمدنت جانا چه بسیار سعادت
این غم چه گوید که در دل جا ندارد
گر تو در دل مایی این حُزن چه گوید
یارب تو نظر کن بر این دل
تا جانی بگیرد دل و عقل و هوشم
این معشوق چه ها کرد بر این دل
از خاطر خود برد تمام هستی اش را
بر دل برفت تمام آن حُزن و فلاکت
ای یار کجا بردی تمام غمم را
رضا اشرفی
دروغ در پس راستی پرسه می زند
گناه ، جنونی که پاکی را کنار می زند
قلب دلالی که روح را به فروش میگذارد
وداد سودی که در آینده به دست می آید
عشق وصلتی که با مغز پیوند می زند
و خدا خالقی که به نفع حاجت می دهد
آسمان شب را ترجیح بر روز آشکار
و زمین سکوت را به جای لرزیدن
و جهان نابینا حاکم بر جهان بینا
انگار به خواب رفته است وجدان
انگار به اغما رفته است عدالت
به حراج می گذارند روح عاشق را
به آتش میکشند انسان عاقل را
و در سختی می نگرند به والا
و می نگرند عده ای فقط به آنها
سکوت عقلا حمل میکند تاریکی را
شیطان به آغوش میکشد این خیابان را
و خدا جزا میدهد به اعمال اینجا
و می سوزند و خاکستر شوند در آنجا
و بهشت می بندد درب اش را به روی آنها
در حالی که می خندد ابلیس به حال آنها...
رضا اشرفی
روزی رسد غمی تورا از دل مپرس چرا چرا
چو غم های بی کران از دل مپرس چرا چرا
شکسته میشود دلم از دل مپرس چرا چرا
جهان شده پر از غم و ندارد هیچ فرحی
گذشت وبخشش رد شده ندارد هیچکس رافتی
بزرگی از آن کسی است نبیند زشتی کسی
احسان واکرام میکند برای نفس هرکسی
می شکنی و میروی نداری هیچ رحمتی
فردا شکست دل خودت از دل مپرس چرا چرا
شاید یک روزی آمد و دیدی که آیینه ی بخت
شکسته و نابود شد از او مپرس چرا چرا
طلوع خورشید را نبین,غروب آن غمگین تر است
بخت تو کرد روزی غروب از او مپرس چرا چرا
شکسته شد از دست تو قلب ترک خورده من
روزی شکستی از کسی هرگز مگو چرا چرا
می چرخی و می چرخد آن بازی روزگار ما
بالا و پایین میکند هرگز مگو چرا چرا
اللهم العجل الولیک الفرج
رضا اشرفی