عریان نشسته بر لب دیوار سایه ها
عصیان دل نکرده مگر ، جز گلایه ها
فریاد بی صدا ست در این محبس سکوت
بغضی شکسته بر سر این گوش مایه ها
دیوانه خوانی اش دل مجنون شهر را
شوری به پا کند همه در پای پایه ها
زنجیرها به بند و قفس ها پر از نفس
آلوده گشته دست پلیدش به مویه ها
جغدان، خدا شدند و خدایی کنند بیش
اندوه ما گذشته ز حد لای لایه ها
جهل و جدل نشسته به ایوان کفرشان
بغض و حسد کشیده جهان را به گریه ها
دست مبارکی مگر از غیب سرسد
ویران شود به نور خدا رقص سایه ها....
سیمین حیدریان