افتاده بر خاکم کنون از جهد و نافرمانی ام
قصدم شکار چون تویی ازعمق دل بارانی ام
حالی نمانده تا شفق عذری نمانده بهر زار
از مَن مَن بریده ای در صبح بی شوق و قرار
باران که می بارد کمی حال دلم خوش تر شود
گر تو نباشی گاه به گاه دلم چه خیره سر شود
سر به نماز و سجده ام این رد ابلیسی به کار
وعده به وعده می رود سر به جنون بی شمار
قرین صبح وقت طلوع شعله ی آفتاب به وضوح
به هر کناری می رود ناله کنان و سو به سو
صوت جمیل می دهد نوای دل گشای تو
بحر طویل می دهد رضای مرتضی تو
قضا به جان غرض نشد چنین فضاحت جنون
جگر به انتها رسید گاهی به آب گاهی به خون
پیچیده بوی عطر او وقت ظهور برتر است
نسیم صبحدم وزید عطرش نماد دیگر است
به شور و شعف تو قسم به مهر دل رجوع کنم
طواف کعبه ی تو را خضوع کنم خشوع کنم
غلظت دلداگی ام اُسوه به عالم شده است
گشوده شد نقاب دل شوری نثارم شده است
تو داده ای عقل و نشان به چشم دل نهانی ام
برای وصل تو چنین صیاد نا گهانی ام
اصغر بارانی زاده