افتاده بر خاکم کنون از جهد و نافرمانی ام
قصدم شکار چون تویی ازعمق دل بارانی ام
حالی نمانده تا شفق عذری نمانده بهر زار
از مَن مَن بریده ای در صبح بی شوق و قرار
باران که می بارد کمی حال دلم خوش تر شود
گر تو نباشی گاه به گاه دلم چه خیره سر شود
سر به نماز و سجده ام این رد ابلیسی به کار
وعده به وعده می رود سر به جنون بی شمار
قرین صبح وقت طلوع شعله ی آفتاب به وضوح
به هر کناری می رود ناله کنان و سو به سو
صوت جمیل می دهد نوای دل گشای تو
بحر طویل می دهد رضای مرتضی تو
قضا به جان غرض نشد چنین فضاحت جنون
جگر به انتها رسید گاهی به آب گاهی به خون
پیچیده بوی عطر او وقت ظهور برتر است
نسیم صبحدم وزید عطرش نماد دیگر است
به شور و شعف تو قسم به مهر دل رجوع کنم
طواف کعبه ی تو را خضوع کنم خشوع کنم
غلظت دلداگی ام اُسوه به عالم شده است
گشوده شد نقاب دل شوری نثارم شده است
تو داده ای عقل و نشان به چشم دل نهانی ام
برای وصل تو چنین صیاد نا گهانی ام
اصغر بارانی زاده
شبیه گرگ می مانی که وقت حمله برمیشی
طمع کردی به کشتارش و براوحمله ورمیشی
به دندان میکشی آن را نمی ترسی ز خونابه
به پایان می رسد دنیا و تو بیچاره ترمیشی
تومغروری می دانی که دندانهای خونریزات
گرسنه باشی و نادان به ناگه خیره سرمیشی
و هنگامی بلغضد دست به مقیاس پر کاهی
تَلٌه خالی زهرصیدی و توخونین جیکر میشی
تو گرگی و نمیدانم چه درسرداری ای جانی
بدان آهت کنم یک دَم شبیه سگ تر میشی
به پیش تو شغال و سگ کم آوردن و می دانی
ومی دانم دراین دنیا تو روزی دربه در میشی
و قارونها به قصرو مال این دنیا چه نازیدن
تو قارون زمانی و بدان که بی ثمر میشی
به پایان می رسد شعرم هزاران بار می گویم
به حرص مال این دنیا بدان بیچاره ترمیشی
اصغر بارانی زاده
یا ربی عفی بفرما ای تو رحمان و رحیم
ای تو غفار و جبار و ای تو سلطان حکیم
تو بزرگی می کنی و چون منی در سوی تو
دل سزاوار است بیاید جان دهد در کوی تو
دعوتیم چون بار دیگر بر سر این سفره باز
بوی احسانت زیاد و ماه رحمت بی نیاز
صد هزاران شکر نعمت بار دیگر جان گرفت
ماه رحمت آمد و باز چون منی مهمان گرفت
بشکند آن دل که دائم از تو دوری می کند
در خیالش فکر واهی بُرد سوری می کند
هرکه لایق باشداز این رحمت حق نوش جان
بانگ تکبیر رسالت کرده سیرابش چنان
ای تمام روزهایت روزه داری سر شود
نقطه ی احسان باور با تعالی تر شود
بوی عطرت در فضای خانه جور دیگر است
وقت افطار که می آید ربنایت محشر است
حیف انسانهای ساده که چنین غافل شدند
غرق حاجت ها و جولان وانگهی باطل شدند
یاربی این بنده های سُست سرتا پا فریب
نادم و سرگشته مانده در دو راهی غریب
هل آتی دیگری از سوی مهرت چاره کن
تو بصیری و عظیمی فکر این بیچاره کن
اصغر بارانی زاده