در ذهن خویش از منت آخر توهم است
گوشت چرا به حرف و سخنهای مردم است
این دل که در فراق تو آرامشی نیافت
دریای چشم توست که در یک تلاطم است
شیطان به جلد آدم نا اهل هم رود
آدم فریب خورده یک خوشه گندم است
دور خزان نماند و به دوران گل رسید
تنها خزان این دل ما بی ترنُم است
این غنچه نیز گر چه گره بسته دیده ای
چون بوسه صبا برسد در تبسم است
طعم شراب غنچه آن لب چشیده ایم
کامم هنوز مزّه کند در تجسم است
خوش آمدی عیادت این دل ولی چرا
در جای آب همره خود بار هیزم است
از آنزمان که ترک نمودی مرا فقط
بر من زبان طعن همان نیش کژدم است
با ما چرا از اول دیدارمان ترا
جای زبان نرم زبان تحکم است
جعفر تهرانی