روزی برسد شرم کنم زان که خموشم

روزی برسد شرم کنم زان که خموشم
در پوشش ترسم که منم جامه فروشم
روزی برسد روی که گفتن از حقیقت
از بوسه‌ی یارم که کنم جوی خروشم
طاغی بشوم رود شوم دود به اسما
آن نم نم موجم بکند رخنه به گوشم
حجی به تمتع بکنم سنگ به شیطان
رختم که سیه نیست که من سپیده پوشم

زخمی که به کوهی بزنم خرد چو فرهاد
از گوهر زخمش بشود فقر ز هوشم
این خنجر طغیان برود به چشم ضحاک
آری که مگو رحم کنم تو ای سروشم
روزی برسد آه که روزی نرسد یار
ای دل که به این عقل نگو که باده‌نوشم

فرداد یزدانی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد