ما مضطربانِ
اندیشه های نامعلوم
در کوچه های بی هدف
آبستنِ تخیلاتِ مرموزیم
که تکثیر می شویم
در استحاله ی
خاموشِ خاطرات.
فریبا صادق زاده
آره بد باخته دلم
کار منه؟ کار دله
من میام به سمت تو
بازی میشه مار پله
من دارم میام جلو
پام می رسه به سر مار
این تاسه یک میاره
ما رو گذاشته سر کار
(سر کاری سر بازی
هر چی هس دور برم
با دلم می رم جلو
گذشته آب از سرم)
تو اگه نگا کنی
از نردبون بالا میرم
اگه تو صدا کنی
تا آخر دنیا میرم
نه برام پله مهمه
نه دیگه مار دو سر
توی گام آخری
باز بیا قلبمو ببر
(سر کاری سر بازی
هر چی هس دور برم
با دلم می رم جلو
گذشته آب از سرم)
زهرا گودرزی فرد
دوش دیدم ابلهی عریان و مست
با چراغی گرد شهر هی می گذشت
بود بسیارش شلوغ و پر صدا
خواب یاران را نموده بر ملا
بانگ میزد، دست می زد، هو کشید
طاقت از هر عابری بی شک برید
گفتمش ای بنده ی خوب خدا
از چه رو گشتی چنین هول و ولا
از چه رو این سان پریشان گشته ای
خواب ملت را چنین آشفته ای
گفت خوابی دیده ام ژرفا و تلخ
عمق خواب من یمن بود یا که بلخ
گفت بشنیدم که در اقصی غور
بار سالاری بیفتاد از ستور
من ندانم جا و مأوایش کجاست
یا چه ماند زو و همیانش کجاست
من که مستاصل شدم از باده دوش
نیت آنم بگیرم زر به دوش
بایدش یابم که آن سالار راه
کرده پنهان گنج خود را در چه چاه
گفتمش این داستان از نقل کیست
کی شنیدی و روایت ها ز چیست
گفت دیشب گاه سرمستی رسید
سر به بالین جامی از مستی رسید
گشت حاضر حوریی چون انگبین
جمله زیبایی او خلد برین
از گلستان خواند و سعدی و شراب
کرد حالم را دگرگون و خراب
خواند از بیت الغزل اشعار ناب
چشم من در بین قیلوله به خواب
تا رسید بر داستان پیش رو
چشم وا کردم ندیدم روی او
زین سبب از خود چنین غافل شدم
حوری ام رفته است و من باطل شدم
حال چون حوری برفت از دستمان
بهتر است تا زر بگیریم در میان
چون به خود آییم دگر چیزی نبود
جای تر بودش ولی بچه نبود
حال ما ماندیم و صد اندوه و داغ
حال خود گفتید بر یاران باغ
جمله گفتند دیر شد از کف برفت
هم تو حوری هم همیانت ز کف
ما اگر بودیم شیون میزدیم
پمپ بنزین رفته بنزین میزدیم
من هنوز گیج و خراب دوش خود
پند یارانم پوکاند تشویش خود
مغز من را این سخن ها تاب نیست
آنچه گفتند را ز عقل ناب نیست
مانده ام ربطش به این بنزین چه بود
اتفاقی گر فتد بنزین چه سود
کاش لختی قبل انجام فعول
فکر میکردیم چه باشد آن حصول
آدمی چون عقل دارد آدم است
ورنه بی عقل همچنان گاو و خر است
هرچه یغما رفت اندوهش مخور
وآنچه داری را ز روزی آن بخور
محمد مهدی سامی
من تو را بیگانه نامیدم ولیکن بارها
بهر یک بیگانه سیل اشک راه انداختم
آرزو کردم شریکم باشی و هم غصه ام
سال ها من سکه ها بر چاه می انداختم
من تو را عشقم ، عزیزم خواندم و تو در عوض
مردکِ پستِ مزاحم گفتی و من ساختم
در دو دستم گیسوانت را رها کردی و من
یک تل از موهای بورت بهر گل ها بافتم
عشق یعنی ، من برایت جان خود را میدهم
درد یعنی، تو بگویی من ، تورا ،نشناختم.
هدیه توحیدی
یک زمان من هم اسیرِ ، رهِ می خانه بُدم
هوسِ باده تو سر عاشقِ پیمانه بُدم
یک دقیقه نمی افتاد زِدستم باده
شوقِ چشمهای تو می دیدم و مستانه بُدم
همه عمرم در این عالم به شرابخواری گذشت
هرکجا خالی ز باده بود و بیگانه بُدم
حالْ تکلیف شراب کردن اضافه ست برمن
من تو می خانه که یک شخصِ ویران خانه بُدم
واسه شمع پروانه می سوخت زشب تا به سحر
من خودم برشمع معشوقه که پروانه بُدم
درتلاشم که به زلفت نکنم فکر کنون
گرنمی دیدم و یک روز تُرا دیوانه بُدم
واحد این چهره ی خوبان که مرا کرده اسیر
هم چو مجنون که به دلدادگی افسانه بُدم
فرامرز عبداله پور