من همیشه زلفِ یارم را پریشان خواهمش
خالِ مِشکینِ رُخش را چون که پنهان خواهمش
خواهمش زلفش به رُخ آویز و باشد سایه بان
تا نبیند غیرِ بد خوی رویِ جانان خواهمش
درکنارم باش نگارا کن تماشا عاشقت
یک مریضم بی علاج بر درد درمان خواهمش
زاهد کم عقل را بین وصفش است غلمان و حور
من نخواهم حور و غلمان وصف خوبان خواهمش
نیست واحد خوار باشد مثلِ تو در این زمان
چون علاجت نیست الان گو که هجران خواهمش
(شعر واحد را از ترکی به فارسی ترجمه کرده ام)
فرامرز عبداله پور
یک زمان من هم اسیرِ ، رهِ می خانه بُدم
هوسِ باده تو سر عاشقِ پیمانه بُدم
یک دقیقه نمی افتاد زِدستم باده
شوقِ چشمهای تو می دیدم و مستانه بُدم
همه عمرم در این عالم به شرابخواری گذشت
هرکجا خالی ز باده بود و بیگانه بُدم
حالْ تکلیف شراب کردن اضافه ست برمن
من تو می خانه که یک شخصِ ویران خانه بُدم
واسه شمع پروانه می سوخت زشب تا به سحر
من خودم برشمع معشوقه که پروانه بُدم
درتلاشم که به زلفت نکنم فکر کنون
گرنمی دیدم و یک روز تُرا دیوانه بُدم
واحد این چهره ی خوبان که مرا کرده اسیر
هم چو مجنون که به دلدادگی افسانه بُدم
فرامرز عبداله پور
در وصال یک دلبرِ گل چهره عطشانم آی امان
بی قرارم روزو شب در عشقش ویلانم آی آمان
روحم را از دستم گرفته و جسمم را تالان کرده
شعله ور شده در آتشِ هجرش سوزانم آی آمان
ابروهایش کمان را کشیده وچشمهایش نشان گرفته
با پلکهایش تیرم زده من نصف جانم آی امان
یک کمندی انداخته با زلف سیاهش مرا شکار کرده
من اسیر عشقش شده و در درون درد زندانی هستم آی امان
جرأتی ندارم عشقم را به نگارم ظاهر کنم
در این حیا و در این مقیّدی سوزانم آی امان
چه کار کنم تا محبوبِ من ندایِ عشقم را بفهمد
به این کار و به این کارکردنها مبهوت و حیرانم آی امان
در این روزگارِ نا مناسب به کی رو بیندازم
و این سرّم را فاش کنم که ای دل پریشانم آی امان
از کی سفارش بفرستم که نازنینم متوجه بشود
یک خبر بدهد که به آن خبر دل خونم آی امان
یک نفر نیست که از مرامش خبری برای من آورد
یک خبرِ خوشی بیاورد که در عشقش نالانم آی امان
آن ماه رو را شماتت کند وبگوید رحم کن
این بیچاره در عشق تو به حالت احتضار در آمده دست نگهدار جانم آی امان
بی وفایی نکن دختر او تورا خیلی دوست دارد
خاطرش را مکدّر نکن تو ای آهوی خوش خط و خالم آی امان
یک فکر عاقلانه کن شاید قسمت حق همین بوده
با این جوانمرد همدم شدی عزیز من دور اندیش باش
شاید این شمادتها و نصیحتها یک کم اثر کند
و طرلان شوخ طبع من بیاید و با من روبرو شود آی امان
و از زیر چشم یک نگاه تیزی با غیظ به من بیندازد
و بگوید این چه حرفی است داری میزنی ای چوگان آتش گرفته من واویلا
این چه عشقیست و این چه شوریست و این چه فتنه ای است راه انداختی
در عالم که این آتش جان شیرین مرا می سوزاند
سنّ تو به چهل سال رسیده ای مدّعی عشق
رُسوایی راه نینداز و مرا بدنام نکن ای داد و فریاد
برو خدا را عبادت کن که وقتِ اطاعتت است
بگو خدایا گناهانم را ببخش که در کار من نقصان هست
بگویم ای نازنینِ دل نشینِ مه لقا
رحم کن اذیتم نکن ای سلطانِ با ناز و کرشمه ی من
این دل است که تلپ تلپ می کند و وصل جمالِ تورا می خواهد
که در داخلِ جسمم آتش گرفته عشقِ پنهانم آه و واویلا
فرامرز عبداله پور