از خوابِ نیلوفران که می آید

از خوابِ نیلوفران که می آید
از حلقه ای ، که به اشتباه برآب افتاده است
کبودی ها
بنفشۀ خون است
که قطره قطره از شانۀ اسب می افتد
وَ من که
ازحیرتِ آفتاب
درلحظه هایِ سبزِ حریرِ روئیدن
دل اَم نمی گیرد ، می میرم ...
وَ زبانِ باران
لال می شود ...


از شکافِ این دیوارِ قدیمی
که نگاه می کنیم
تصویری ، از اندوهِ گلی کوچک
با میخی ... در دلِ دیوار ، حرف می زند
چرا می ترسی ؟
چرا از تنهایی اَم می ترسی
من که ، به تنهاییِ تو ، چیزی نگفته اَم
شاید چراغی
درتنهاییِ خانه هایِ مقوایی روشن نمی شود ...

فریدون ناصرخانی کرمانشاهی

گفته اند مردی ز دوران قدیم

گفته اند مردی ز دوران قدیم
صاحب قدری جواهر بود و سیم

در اتاقش جای امنی دیده بود
کیسه ی زر دفن و رو پوشیده بود

چند سالی چون سپر شد روزگار
بهر کاری شد به شهری رهسپار

رفت و برگشت بعد چندی زآن دیار
غافل از دزدان رند و نابکار

گشته بودند خانه ی آن پیرمرد
تا بیابند آنچه میآید به درد

دیده بودند زیر قالی جای دَفن
کیسه ای از سیم و زر چون مرده کَفن

آمد و دید حال وضعِ خانه اش
شد خراب گویی فلک بر شانه اش

دیگر از آن مرد شاد و زنده دل
کس ندید جز مرد مفلوکی کسل

تا که روزی فرد دانایی ز شهر
دید او را همچو طفلی کرده قهر

قصه اش بشنید و حالش را بدید
کیسه ای را زآن سبب دادش جدید

تا نهد آن کیسه در جای قدیم
حکمتش گوید پس از چندی حکیم

رفت و بعد مدتی از ماجرا
در صدد آمد بداند نکته را

در جوابش گفت همی مرد حکیم
تکه سنگی را نهادم جای سیم

آنچه بردند از طلای زیر خاک
کِی به کار آمد که ارزد جامه چاک

در خیالت کیسه را پر زر بدان
چون نیرزد این تقلب دیگران

گر نبودت سیم و زر را کارِ گر
به که باشد دست انسانی دگر

کاظم بیدگلی گازار

یه درختم ، نگران دراین بیابان

یه درختم ، نگران دراین بیابان
زیرِ هُرمِ لعنتیِ جُورها
یه درختم ، با دوچشمم نگران ،
دراین بیابان
دراین یکریز گرانی
دراین یکریز نِگرانی
هیچ بعید نیست که تا چندوقت بعد ،
درآن کالجِ روبرو،
بین آنهمه میوه های کاجِ پُرآبرو،
پُرشود از لخت و عورها


جنون را ، که به خرخره رسانده ؟
درخواب دیدم ، کسی یکریز داد میزد :
میگفت مصدق بازبیا و نفت را بازهم ملی کن ،
پس کجایی ؟
ازخواب که پریدم من ندیدم ،
میان این بیابان ، بجز افسرده هایی و،
سکوت و سوت و کور و، گهگاه عبورها

به خود گفتم : اینجا که روزی بوستان بود
بیابان است نتیجه ی هجوم لعنتیِ اینهمه ،
یکریز و یکریز زنبورها
زنبورهای وحشی ، زنبورهای عسل را ،
یکریز خوردند
همه دار و ندارشان را بردند
نتیجه ی تناولِ زنبورعسل ، که عسل نیست
سِرگین است
این همه آثاری ست باقیمانده ازاین زنبورها
اگرمیرفت دستان دزدان ، به زیرِ ساطورها ،
که اینجوری نمیشد
بیابان پُرشده ازظلمِ سارق
سارقی که ، ول کنِ معامله هم نیست
نقشه ریخته برای تا ابدالدهر برای همه پولها
دراین وانفسا ابلهی دیدم که یکریز ذکر میگفت
به حرص و هوسِ شهوتِ یکریز با حورها

بهمن بیدقی