کنون تو را دیدمت خود کان دردی
بگو که رفیقم تو با خود چه کردی
که برده بر خزان آن فصل پرگلت را
چنین باغ سبزی چه شدرفت به زردی
هرچند عیان است در رخ آن نهانت
ماندم چرا با خود اینگونه در نبردی
ز دوست خواهم راه درمان وعلاجت
کاش جادو میدانستم یا که وردی
رفیقا چه شد شوق وگرمای وجودت
چرا ذوق به دل مردو رفتی به سردی
گو دلت لرزید یا بی وفایی آن شکسته
بسان موبدان زخویش و بیگانه طردی
بگو ای دوست دردت به منه چو برادر
بیم ان دارم درد تابت بگیردبه نامردی
مخورغم رها کن خود خوری ای رفیقم
بشومحکم چو طوفانی که هرغم نوردی
داودچراغعلی
کعبه ام را سمت چشمانت بناخواهم کرد
زین پس بهر نمازم تو را قبله خوااهم کرد
توهستی و معبود من بعداز خداااا باش
ماه را به یمن بودنت آذین خواااهم کرد
چه شعله ای زعشقت خواهم ااافروخت
آتش بغض وکینه را خاکستر خواهم کرد
گرقصه ی تلخ فرهاد کوه کن جدااایست
قصه ام با تومحکوم به وصل خواهم کرد
تمام داستان عشاق پایانیست غم انگیز
بدعتی تازه پر زشادی برپا خوااااااهم کرد
تو با نور وجودت روشن کن چراغ دل مارا
مابقی با من ببین چه ها خواااااااهم کرد
گر بر آسمان کوی ات هیچ ااااابری نباشد
من باعشق آسمانت را بارانی خواهم کرد
چه بس در این ره تو سوار و من پیاده
من این مسیردربرت پیاده گز خواهم کرد
نه ااااااااااااااااصلا من هیچ نخواهم کرد
تو هر آن چه خواهی من آن خواهم کرد
داودچراغعلی
تمام هستی ام قلب عاشقی بود۔آن هم شکستی
فانوسی دروجودم بهر روشنی بود۔آن هم شکستی
می بالیدم به خود با سری بالا اااااااز برای غرورم
نیمه روزی درمیان کس وناکس .آن هم شکستی
باغ دل تک درختی سبز داشت پر ززززز شکوفه
شاخه های تک درختم را زدی ۔آن هم شکستی
بلبل نغمه خوانی بودم در میان باغ خویش
بال پروازم رابه نامردی بریدی۔آن هم شکستی
پای لنگی داشتم بهر دیدااااااااارت با یک عصا
پای لنگم مال تو۔عصایم راچرا؟آن هم شکستی
چشم کم سوی دل که هیچ نوری ندااااااااشت
شیشه آن عینک ته استکانم را۔آن هم شکستی
کنج خانه ی دل چاه آبی بود بهر رفع تشنگی
چرخ دلو چاهم راچرااااااآاا ۔آن هم شکستی
آری حرمتی داااااشتیم درمیان کیش و خانه
عزت واحترامی نماند اااز ما .آن هم شکستی
داودچراغعلی
دنیا ی دغل پر ز تزویرو ریاست
حرفهای قشنگ همه بهربقاست
من اینم و آنم همه درکام وزبان
گربه عمل آیدهمچوبادهواست
همه درفکر تضمین هستیم و سند
چون خلق عاری ازهرعهد ووفاست
دنیا که همان گردش و دور است
خلق ره گم کرده و درراه جداست
باجبرو دغل به فکر مال وسمتی
غافل که همه در پیش خداست
دل بشکنیم بی انکه بدانیم غمی
این اوج وقاهت وجوروجفاست
خود فروشی شده مرسوم وبروز
این حجم وقاهت ازکی رواست
دزدیم ز ترازو اماصف اول به نماز
این توشه تهی فقط بهر نماست
اری ما بدشده ایم از ریشه وذات
خورشید وزمین همواره بجاست
همه زنجیر شدیم در دام هوس
با ویترینی که پر ز زرق وجلاست
دنیای فریب یقین داریم گذراست
اما این موجوددوپا بازدرخطاست
بچرخ و بتاز این نیز بر تو گذرد
این سرکشی ات سنگین بهاست
ان نباخت که وارد این بازی نشد
چون ماهی دریا ازاین زندان رهاست
داودچراغعلی
عشق ومحبت زاده لطف خداست
دل عاشق ز کینه وغم جداست
با عشق نزنی زانو به ناتوانی
کوه انگیزم شوی وهیچ نمانی
داودچراغعلی