خزان را دیدم و گفتم:
بیا من را پذیرا شو
که من مانند تو
دلتنگ دلتنگم
بیا در این
شورید گی
همراه من شو
بیا با هم بگردیم
کوچه های تنها یت را
بیا با اشکمان باران شویم
بباریم بر هر چه دلتنگی ایست
بشوییم
بنیان این بی تاب بودن را
بس است دیگر
دگر تابی نمانده است
دگر نایی نمانده است
دلم را به کسی دادم
که رفت و ندید و نفهمید
چه بر قلبش نهادم
که آن تنها شاهدم
از عشق او بوده است
که دادم رفت
به امید نگاهی
یا که لبخندی
و من ماندم بیدل و تنها
که هر روز با خیالش
به راه دور خیره می گردم
که شاید او بیاید
تن و جان
خسته از این
بی عشق ماندن شد
به جای وصل
هجرانش گریبانم گرفت
آوار گشت بر این تن زارم
و من ماندم
با این همه بی عشقی و
دلتنگی یارم
چه خواهم کرد؟
نمی دانم نمی دانم
نه دل مانده است
نه امیدی که شاید
باز آید
دلم را پس بگیرم
که شاید عشق را
در جای دیگری
پیدا کنم من
عشقی که بماند ببیند
بفهمد در کنارم
ماندگار گردد
که با هم قصه ایی
از نو بسازیم
نامش؟عشق از نو
من و دل و آن یار
که شاید قدر مرا بسیار
داند. شاید
شیدا جوادیان
چنان محوسکوت صبح پاییزم
جدا از رنج وافکار غم انگیزم
چه بودوخواهدشدهمه بااوست
پر از حس امیدی دل انگیزم
ندارم ترس فردایی که در پیش است
شاکر یزدانمو از عشق لبریزم
به کام تلخ این لحظه چه سودم
که من بااهل دنیا در گلاویزم
خوشم در لحظه .اماپرسعی وتلاشم
من نه آنم که خود با تقدیر درآویزم
نه خودرا ازنفس اندازم و اسرار
نه ان بیدی که با بادی بلرزم
داودچراغعلی
به سان باغ سوخته ای بودم
که نهالی دیگر در من جوانه نزد...
تا رهگذری خسته زیر شاخه های جوانم
اندکی سایه بگیرد...
اعتراف می کنم زودتر از تصور خویش
مبدل به درختی کهنسال گردیدم
که لانه ی افکار مزاحم
چونان خفاشان خونخوار
و جغدهای شب زنده دار بر
تنه ی خشکیده ام می باشد...
قلب تپنده ای باقی نماند
که ساقه های فرتوتم را به تپش انتظار
وا دارد...
خاطرات مخاصمی دندان تیز
بر ریشه های پلاسیده ام می سایند...
و من از درد استخوان هایم
نعره های سکوت غمباد می زنم...
( احساس... )
چه واژه ی غریبی
سوگوار تجسم عشق گردیده ام
که در خاشاک اندیشه ام
خوراک مار و مور مخیلات گردیده اند...
دیگر چه می خواهم از
سرنوشت بر باد رفته ام در مرداب
این شوره زار
که مرا غیر از تنهایی شادمانه ام
با هیچ مسافری
نجوایی نمی ماند...
شکوه های مبهم این پرنده زخمی
بال و پر سکوت می شکند...
بید های مجنون را باد برد
حال چهل کلاغ بازیگوش در حسرت مترسکی
پوشالی هفت سنگ ملعبه می زنند...
هر کجا می روی دلت را با خودمبر
که این قفس تنگ چشم تر از آنست
که دریایی نیلگون گردد...
و آسمان امواج مهر آمیزش را
بر تو ببارد
اینجا قحط سالیست که
خرمن های محبت را دریغ می دارد
از پر کاهی که ملخ های گرسنه را
سیراب گرداند...
آری...
پنجره های پاییز را ببند
و درهای مهاجم را قفل تعقل بزن
تا چند صباح دنیا را
عمر گرانمایه به حراج بازار مکاره
مسپاری...
مخلص،
( ای دل...
پایبند خویش باش که
قاصدکان را تعهدی بی اعتبار یابی
همچون بادهای سموم خزان،
روان و گذرا )
افروز ابراهیمی افرا