گفت دلا هر چه توانی بسوز

گفت دلا هر چه توانی بسوز
لب ز شکایت به دهانت بدوز
ساختن از جوهره جان توست
شعشعه اش  آتش  خور  تموز

افروز ابراهیمی افرا

گریه نکن دخترک نازنین

گریه نکن دخترک نازنین
حال که یلدا شده کل زمین

طره گیسوی تو یلدا نکوست
موی سیه تار و بلند آرزوست

نیست دگر صبح دمیده چرا
رفت و جفا کرد سپیده جفا

ابر خوشی کاش ببارد ز اشک
مادر سرما چو بسائیده کشک

امشب اگر چشم تو روشن شود
قلب فلک نیز که گلشن شود

خوان کریمانه گشود اختران
پولک و زربافت درین آسمان

باغ انارم زده آفت به شهر
خشک شده جوی فراوان نهر

باز که یلدا و غم از نان و آب
بهر ضیافت همگی در سراب

آدم برفی و مترسک و زاغ
مهر به لب بسته همه نقره داغ

پسته ی خندان دهن خود ببند
شال غریبانه به سر کن کمند

افروز ابراهیمی افرا

به سان باغ سوخته ای بودم

به سان باغ سوخته ای بودم
که نهالی دیگر در من جوانه نزد...
تا رهگذری خسته زیر شاخه های جوانم
اندکی سایه بگیرد...
اعتراف می کنم زودتر از تصور خویش
مبدل به درختی کهنسال گردیدم
که لانه ی افکار مزاحم
چونان خفاشان خونخوار
و جغدهای شب زنده دار بر
تنه ی خشکیده ام می باشد...

قلب تپنده ای باقی نماند
که ساقه های فرتوتم را به تپش انتظار
وا دارد...
خاطرات مخاصمی دندان تیز
بر ریشه های پلاسیده ام می سایند...
و من از درد استخوان هایم
نعره های سکوت غمباد می زنم...

( احساس... )
چه واژه ی غریبی
سوگوار تجسم عشق گردیده ام
که در خاشاک اندیشه ام
خوراک مار و مور مخیلات گردیده اند...
دیگر چه می خواهم از
سرنوشت بر باد رفته ام در مرداب
این شوره زار
که مرا غیر از تنهایی شادمانه ام
با هیچ مسافری
نجوایی نمی ماند...

شکوه های مبهم این پرنده زخمی
بال و پر سکوت می شکند...
بید های مجنون را باد برد
حال چهل کلاغ بازیگوش در حسرت مترسکی
پوشالی هفت سنگ ملعبه می زنند...

هر کجا می روی دلت را با خودمبر
که این قفس تنگ چشم تر از آنست
که دریایی نیلگون گردد...
و آسمان امواج مهر آمیزش را
بر تو ببارد
اینجا قحط سالیست که
خرمن های محبت را دریغ می دارد
از پر کاهی که ملخ های گرسنه را
سیراب گرداند...

آری...
پنجره های پاییز را ببند
و درهای مهاجم را قفل تعقل بزن
تا چند صباح دنیا را
عمر گرانمایه به حراج بازار مکاره
مسپاری...
مخلص،
( ای دل...
پایبند خویش باش که
قاصدکان را تعهدی بی اعتبار یابی
همچون بادهای سموم خزان،
روان و گذرا )

افروز ابراهیمی افرا

بلند آوازه نامش نیک و زیباست

بلند آوازه نامش نیک و زیباست

هنر در بطن آن همواره پیداست


هوائی سرد و مطبوع و دل انگیز

به نارین قلعه دژهایش هویداست


گل و خشت است نماد شهر میبد

که معماری آن ارگ و مصفاست


ز مسجد جامع و برج کبوتر

سفال و زیلو از آثار آنجاست


و طباخی نمایند آش شولی

قطاب و پشمک و مسقط زحلواست


ظروف چینی و قالیچه پشمین

به شیرین لحجه از میبد مهیاست


چه قدمت دارد از عهد سلیمان

کویر و خاک رس بالا ز دریاست


رشیدالدین و شیخ حائری ها

مثال گوهری از نسل طوباست


زیارتگاه خاتون ، میر الحق

جهانگردان و زوارش پذیراست


اساتید و بزرگان پرورش یافت

چو استاد آزاد میبد از ادباست


غزل را کی بگنجد عشق میبد

به خونگرمی و مهر مردم ماست

افروز ابراهیمی افرا

تو درمانی و من دردم

تو درمانی و من دردم

به فصل عاشقان زردم

خزانم...  

خار و خاشاکم

کویری خشک و متروکه

به سوز تب ولی سردم

ز اقلیم خوش یاران

جدا افتاده و طردم

چه فرقی دارد ای انسان که زن بوده

و یا مردم... ؟

نشان آدمیت را به قلب ساده آوردم....  

تو بارانی و من ابرم

ببار بر شاخه ام

زیرا...  

تو اینجائی و آنجائی

روان چون  چشمه  هر جائی

و من گمگشته در خویشم

گمانم حس نابی را ز احساسم برون ریزم

تو از هفت آسمان دل

قفس با استخوان سازی

چه پروازی...؟

چه آوازی....؟

درین آزادگی دارم....  

که در اندیشه بودن دهان بر کام تو بستم

به آغوشت پناهم ده  که قربان تو می گردم....  

چه دلتنگم...  

ازین دلشوره در جنگم

به افکاری که پیچیده چو پیچکهای رقصنده

به دور ذهن مغشوشم....  



رهایم کن

تمامم کن

درین تکرار ساعت ها

که روز و شب نمی داند...  

نمی فهمد

نمی خواند

زبان تلخ شعرم را....  



سخن کوتاه کن افرا  

که او طوفان و من گردم.....  

...........

پ. ن

غرورم رفت بر باد و

تو می بینی که من

در پیله ام پیچیدم امشب....  

هزاران تار و پود  از غم

به گرداگرد خود تابیدم امشب...  

به نام بی نشانی ها

و کام دل به ساز اهل اندیشه

نگر با شکوه ی تلخی

چنان  بر زخم دل

خندیدم امشب....  

افروز ابراهیمی افرا