واسه تو شعر سرودن
نمیخواد فکر و تمرکز
تو خودت یه شعر نابی
به لطافته گل رز
هر کلام تو یه آواز
هر نگاه تو یه شعر ِ
با تو زندگی چه زیباست
پر از عشق و شور و مهر ِ
با تو هر لحظه قشنگه
مثل دریا مثل ساحل
اینهمه دلخوشی محاله
بره از خاطره و دل
تو محاله بری از یاد
از دل عاشق فرهاد
مگه میشه یار شیرین
نکنم اسمتو فریاد
آرمین محمدی آلمانی
دردانه نه آن باشد کز دیده عیان باشد
دُر ، در صدفِ سینه باید که نهان باشد
هرگز نشود نوشین آبی به دلِ مرداب
باشد چو گوارا هر، آبی که روان باشد
انگاه سخن زیباست کز چشم بیان گردد
محرم نشود چون کس، حتی زبان باشد
زنجیر یقین ست عشق در باور هر عاشق
هرگز نتواند عشق ، محصولِ گمان باشد
آن جانِ جهان را در بیراهه چه میجویی
جایی نکنی پیدا، او در دل و جان باشد
بر دل بنشاند غم، صد تیر، خیالی نیست
گر دوست زند تیر و گر عشق کمان باشد
در آیینه بنگر دوست با دیدهِ دل، هرگاه
دیدی اثری از دل پس عشق همان باشد
محکوم به پیری نیست دل در گذر ایام
بس پیر که او را دل شاداب وجوان باشد
عشق آتش و عاشق دل،معشوقه صاحبدل
این شعله فروزانست کز عشق نشان باشد....
پژند محرر صفایی
ماه ِ من
گیسوان ِ تو
قلاب ِ آسمان من است
به گوشه های خلوتم بیا
به، خواب ِ من بیا
قاسم بیابانی
مرا به محفل شعر و شعور دعوت کن
به لایه لایه ی عریانِ نوردعوت کن
بقدر کُفر شبانی که پایکت مالید
بخوان به عزّت و بالای طور دعوت کن
به تنگ آمده جان را گشایشی فرما
به دشت های وسیع عبور دعوت کن
خمیده قامت سرو از بلای طوفان را
به سرفرازی وقت غرور دعوت کن
ومن که سنگ شدم لابلای سختی ها
به جنس تُرد وزلال بلور دعوت کن
شکسته قامت دشمن به اتفاق آری
همیشه چند رفیقی جسور دعوت کن
به لحن حضرت داوود و گوشه ی ماهور
برای عرض خوشآمد زبور دعوت کن
مرا به بادو به آتش به خاک و به آبش
به چار عنصر پیوسته جور دعوت کن
حواس شعرمن اززخم تا شود لبریز
به جُلجُتای همیشه صبور دعوت کن
عباس جفره
افتاده بر خاکم کنون از جهد و نافرمانی ام
قصدم شکار چون تویی ازعمق دل بارانی ام
حالی نمانده تا شفق عذری نمانده بهر زار
از مَن مَن بریده ای در صبح بی شوق و قرار
باران که می بارد کمی حال دلم خوش تر شود
گر تو نباشی گاه به گاه دلم چه خیره سر شود
سر به نماز و سجده ام این رد ابلیسی به کار
وعده به وعده می رود سر به جنون بی شمار
قرین صبح وقت طلوع شعله ی آفتاب به وضوح
به هر کناری می رود ناله کنان و سو به سو
صوت جمیل می دهد نوای دل گشای تو
بحر طویل می دهد رضای مرتضی تو
قضا به جان غرض نشد چنین فضاحت جنون
جگر به انتها رسید گاهی به آب گاهی به خون
پیچیده بوی عطر او وقت ظهور برتر است
نسیم صبحدم وزید عطرش نماد دیگر است
به شور و شعف تو قسم به مهر دل رجوع کنم
طواف کعبه ی تو را خضوع کنم خشوع کنم
غلظت دلداگی ام اُسوه به عالم شده است
گشوده شد نقاب دل شوری نثارم شده است
تو داده ای عقل و نشان به چشم دل نهانی ام
برای وصل تو چنین صیاد نا گهانی ام
اصغر بارانی زاده