شرح این قصه چگونه باز گویم تو را

شرح این قصه چگونه باز گویم تو را
من ندانم کیستم و از یاد بردم تو را
خسته ام از خویش و هم خوی غمم
خوگرفتم به تنهایی و نمی‌بینم تو را
مهر و عشق را باور نکردند جانان ما
خوف ندارم نپذیرم مهر و وفای تو را
چه کنم جان و دلم سوخت به غم
این دل شده رسوا که صدا کرد تو را
رؤیا مُرد تو برو زخم زبان کشت مرا
قلب من دیگر نمی‌خواهد تو را
من به مرگ دل خود آگاهم خدا
بریده از همه خلق می‌خوانم تو را


رویا جلیل توانا

شب، بی‌پایان و تاریک، به ستاره‌ها خیره شده

شب، بی‌پایان و تاریک، به ستاره‌ها خیره شده
زمین در سکوت، قصه‌ای کهن را زمزمه می‌کند
زمان، جامی از لحظات به دست گرفته
و جرعه‌جرعه، زندگی را می‌نوشد و می‌گذرد

برگ‌های زندگی، در باد فرو می‌ریزند
لحظه‌ها، چون سایه‌ای، زودگذر و ناپایدار
در این گذر بی‌پایان،
تنها می‌دانم

که هر نفس، جرعه‌ای است از این جام گریزپای

ابوفاضل اکبری

غروبِ دیمن ِ پاییز هزار رنگ

غروبِ دیمن ِ پاییز هزار رنگ
با زجری پرشکوه
پنهان میکنم
راز هایم را
پشت چشمانی
که عینکِ حقیقت پوشیده اند
سَر میکشم
یک جرعه غزل
از فنجانِ داغِ عشق

با حبه های رنگین دلتنگی
و رها در لابلایِ کتاب زندگی
به تماشای ذوق می نشینم
تابِ قاصدک در شعاع افتاب را

رقیه صدفی