روزی سراغم ناگهان از آینه رد شد
درگیر اکرانِ تصاویری فرا حد شد
از کودکی تا نوجوانی یا کهنسالی
بر چشم بی اندازه ام تابید و ممتد شد
خوش چهره گشتم در تصاویر میانسالی
دلخوش شدم از دیدنِ چیزی که باید شد
بر تیپ و در جا ماندنم راضی شدم اما
در دیدن تصویر بعدی دل مردد شد
ترسیدم از جا ماندنِ در آینه وقتی
نقش کهنسالی به چشمم صحنه ای بد شد
برفی سر و صورت به سرمای زمستانی
چون شاخهٔ بیدی که از خشکی بی افتد شد
هر لحظه در نقشی تفاوت را گران دیدم
تا آخرین نقشی که قابی سهم مرقد شد
در بُهت نامالوفِ دنیای موازی ها
زیر و فرازِ هستیم غرق بسامد شد
شاید اگر آیینه فردا را نشان می داد
میشد به عبرت سد سختی بر پیامد شد
تصویر ما در آینه محشر شود وقتی
زنگار دل را پاک و انسانی سرآمد شد
عادل پورنادعلی