من با تو می آیم بگو، بامن بمانی جانِ من

من با تو می آیم بگو، بامن بمانی جانِ من
این خسته ی بیچاره را از خود نرانی جانِ من

در کوره راهِ زندگی گر لحظه ای غافل شوم
آئی و یک بارِ دگر، من را بخوانی جانِ من

ای عشقِ بی همتای من، لیلایِ لیلایم توئی
دانم که می دانی و خواهم که بدانی جانِ من


من با صدای رفتنت، از خود گریزان میشوم
ترسم جدا گردی زِ من، آخر تو جانی جانِ من

بی تو مسیرِ رفتنم، بی مقصد و بی انتهاست
بی تو ندارم در همه دنیا مکانی جانِ من

گویند رمزِ عاشقی، در ماندن و دل دادگیست
باور ندارم من که نالیدم زمانی جانِ من

ای ناجیِ یکتایِ من، پژمرده ام از ره بیا
ترسم نیائی بُگذرد، این عمرِ فانی جانِ من

من با خیالِ رویِ تو، هرشب صدایت میزنم
محتاجِ احسانِ توأم، درناتوانی جان

درخواب و رویایم توئی، ای نورِهستی بخشِ من
عُمریست با اشک و سکوتم همزبانی جانِ من

با تو دلم آواره نیست،باتو جهان بیچاره نیست
آرامشِ هر سینه ای، گر چه نهانی جانِ من

در برگِ زردی بی نشان، در گردشِ چرخِ زمان
از مهرِ بی پایانِ تو، جویم نشانی جانِ من

هستی و میبینم تو را، باچشمِ دل درهرکجا
بغضِ مرا، دور از تو می بیند جهانی جانِ من

معصومه یزدی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد