در ابتدای پیری من تازه نو جوانم
سرسبز و با نشاطم با اینکه در خزانم
چابکتر از غزالم دیوانهتر ز مجنون
دربند زلف لیلی آزاد و بی نشانم
با اینکه برف پیری بر چهرهام نشسته
آتشفشان احساس میجوشد از نهانم
میجوشد از درونم شور شباب و مستی
همدوش غنچههای شاداب بوستانم
از چشم سار فطرت جاری شدم به پاکی
آلوده در هوای دریای بیکرانم
گرچه به سنگ غفلت بال و پرم شکسته
در فکر پر کشیدن تا اوج آسمانم
بر عمر رفته ( نستوه ) چون میکنم نظاره
از آتش ندامت میسوزد استخوانم
هرگز مرا نبینی پژمرده و شکسته
از لطف حضرت دوست شاداب و پرتوانم
علی اکبر نشوه