روز عشق و بیکسی،
در آغوش سکوتی سرد،
دلم در گلابی از غم،
به یاد تو میتپد،
چون پرندهای در قفس،
که آوازش را در دل شب گم کرده.
چشمهایم را میبندم،
و تصویر تو در خیال،
چون بارانی لطیف بر دشتهای خالی،
میبارد و میبارد،
اما دستهایم خالیاند،
از لمس نرمی وجودت.
عشق، ای گل سرخ در باغچهی دل،
چرا دوری؟ چرا بیکسی؟
هر روزی که میگذرد،
چون سایهای سنگین بر دوش،
دردی عمیقتر از دیروز میآورد.
ای کاش میتوانستم،
در آغوش تو پناه بگیرم،
اما اکنون فقط یاد توست،
که در دل شب به خواب میرود،
و صبح را با درد بیدار میکند.
روز عشق و بیکسی،
چون قصهای ناگفته،
در ورقهای زندگی ورق میخورد،
و من همچنان در جستجوی تو،
به دنبالهی خوابهای گمشدهام.
مهران رضایی حسین آبادی