کجایی، ای نورِ بیپایانِ زندگی؟
دلم برایت تنگ شده، مثل باران برای زمین خشک.
بیتو، هر روزم رنگ و بویی ندارد،
چشمهای من در جستجوی تو،
در آسمانهای بینهایت سرگردانند.
کجایی، وقتی صبحها
خورشید با ناز بر درختان میرقصد؟
دلِ من بیصبرانه منتظر صدای توست،
مثل پرندهای که گم کرده راهش را
در آسمانهای آبی و بیکران.
بیا و بنشین کنارم،
تا با هم از رازهای پنهانی بگوییم
که در دل شبها جا ماندهاند.
چای داغی برایت میریزم،
تا گرمای وجودت را دوباره حس کنم.
کجایی، وقتی نسیم صبحگاهی
عطر یاد تو را به همراه میآورد؟
دلم برایت تنگ شده، مثل شعری ناتمام
که در دلش هزار واژهی ناگفته دارد.
بیا و با هم به سفر برویم،
به دشتهای خیال و رویا،
به جایی که فقط ما دو نفر
میتوانیم در آن زندگی کنیم.
کجایی، ای دوست؟
دلم برایت تنگ شده، مثل سایهای
که همیشه دنبال نور میگردد.
بیا و بگذار زندگی دوباره رنگ بگیرد،
بگذار خندهی تو درختان را جوانهدار کند.
کجایی، ای ستارهی شبهای من؟
دلم برایت تنگ شده، مثل دلتنگی بیپایان
که تنها با حضور تو آرام میگیرد.
مهران رضایی حسین آبادی
در شبهای تاریک،
قبیلهای سیاه،
که سایهاش بر زمین میافتد،
و دستانش،
چون زنجیری بر گردن امید.
نوجوانان،
با چشمانی پر از آرزو،
در خیابانها قدم میزنند،
صدای قلبشان،
نغمهای از آزادی است.
اما قبیله سیاه،
با چشمان سرد و بیرحم،
دست بر ماشه میگذارد،
و در سکوتی سنگین،
خوابها را میکشد.
آیا نمیدانی ای رهبر،
که هر گل سرخی که میچینی،
در دل خاک،
عطر عشق را به یادگار میگذارد؟
ما نمیخواهیم سایهها را،
بلکه نور را میطلبیم،
تا در آغوش آفتاب،
زندگی کنیم و بخوانیم.
ای قبیله سیاه،
بگذار تا صدای جوانی،
چون پرندهای آزاد،
در آسمانها پرواز کند،
و عشق را به دیار فراموش شده بیاورد.
در این سرزمین کهن،
ما به رنگینکمانها ایمان داریم،
و با دلی پر از امید،
به فردا مینگریم.
مهران رضایی حسین آبادی
روز عشق و بیکسی،
در آغوش سکوتی سرد،
دلم در گلابی از غم،
به یاد تو میتپد،
چون پرندهای در قفس،
که آوازش را در دل شب گم کرده.
چشمهایم را میبندم،
و تصویر تو در خیال،
چون بارانی لطیف بر دشتهای خالی،
میبارد و میبارد،
اما دستهایم خالیاند،
از لمس نرمی وجودت.
عشق، ای گل سرخ در باغچهی دل،
چرا دوری؟ چرا بیکسی؟
هر روزی که میگذرد،
چون سایهای سنگین بر دوش،
دردی عمیقتر از دیروز میآورد.
ای کاش میتوانستم،
در آغوش تو پناه بگیرم،
اما اکنون فقط یاد توست،
که در دل شب به خواب میرود،
و صبح را با درد بیدار میکند.
روز عشق و بیکسی،
چون قصهای ناگفته،
در ورقهای زندگی ورق میخورد،
و من همچنان در جستجوی تو،
به دنبالهی خوابهای گمشدهام.
مهران رضایی حسین آبادی